بسم الله الرحمن الرحیم
دست او در دست های عمه بود
گوش او پر از صدای عمه بود
زینبی که دل چنان ایینه داشت
داغ چندین گل به روی سینه داشت
صبر عبدالله دگر سر گشته بود
چشم های کوچکش تر گشته بود
دید دیگر بی برادر مانده است
بندی از قنداق اصغر مانده است
شیون زنها دلش را پاره کرد
دید شه تنهاست فکر چاره کرد
دست او از دست عمه شد جدا
وی دوید و بر لبش واویلتا
می دوید و گاه می افتاد او
از جگر فریاد میزد ای عمو
دید عمو چون گل اسیر خار هاست
دشمنان را هم سر ازار هاست
یکنفر با نیزه بر او میزند
یکنفر دارد به پهلو میزند
عده ای از دور سنگش می زنند
عده ای پیراهنش را می کنند
مرگ خود را کرد در دل ارزو
خودش را افکند بر روی عمو
بی حیایی تیغ خود بالا گرفت
پس نشانه پیکر مولا گرفت
کرد عبدالله دست خود دراز
گفت ای قاتل به شمشیرت مناز
گر نیاید جسم من بر هیچ کار
میکنم خود را سپر در راه یار
من بلاگردان دلبر می شوم
در رهش بی دست و بی سر می شوم
این بگفت و تیغ دستش را برید
در جنان زهرا گریبان را درید
دست او بر خاک و خون از دست رفت
شد صهبای حسین و مست رفت
در میان گریه ها خندید رفت
تشنه بر مهمانی خورشید رفت
ک