طناب غم می کشید او را
کسی جز آتش ندید او را
مگر او شیخ الائمه نیست
کجا با خود می برید او را
ندارد اینجا کسی اما
احترام موی سپیدش را
آه از اندوه زاده ی زهرا
میان راه از نفس افتاد
فلک از این غم زند فریاد
نمی افتاد او به روی خاک
اگر که مرکب امان می داد
به دست بسته چنان حیدر
به خاک افتاده چنان مادر
غریب زهرا خدا حافظ
دلش آن شب کربلایی بود
دلش خون از ماجرایی بود
نه حتی بر سر عمامه داشت
نه روی دوشش عبایی بود
تصور کن پیر مردی را
در میان آتش تک و تنها
خیره سوی او چشم کودکها
تصور کن پیر مردی را
تک و تنها عصر عاشورا
که طفلانش در دل آتش
خودش زیر پای دشمن ها
مدینه شد کربلا امشب
کجا آن روز و کجا امشب
امام صادق خدا حافظ
خدایا این اشک و هق هق را
نگیر این چشمان عاشق را
بگیر این جان را ولی یک دم
نگیر از ما ( قال صادق ) را
بقیع امشب رنگ غم دارد
نه چراغی و نه علم دارد
دلخوشه آقایم حرم دارد
سرت را پایین بگیر ای دل
ز شرم و حسرت بمیر ای دل
به پابوس او رسیدی آه
رسیدی اما چه دیر ای دل
می آید آن تکسوار آخر
به دنبال مرقد مادر