حاج میثم مطیعی

۴ مهر ۱۳۹۶ 2861 0 نظر

روضه

باد پاییز، نوحه خوان آمد

اول مهر عاشقان آمد

اولین درس عشق: بابا آب!

کربلا تا دمشق: بابا آب!

مشق هر روز دفتر دل ما:

الف قد و قامت سقا

بنگر ای دل! خزان صحرا را

برگریزان باغ زهرا را

میشود دشت از غم آکنده

هر طرف غنچه ای پراکنده

که گمان میبَرد که این پاییز

بشکند پشت سروها را نیز

یا که این برگریز وحشتناک

افکند برگ نخلها بر خاک

قصه نخل های بی سر آه 

غصه لاله های پرپر آه

نخل ها، لاله ها که تشنه لبند

از کنار فرات تا اروند


صوت : شب اول محرم 96 - هیئت میثاق - روضه - اول مهر عاشقان آمد

زمزمه

کوفه عاشورایی شد، حسین جان لبیک

قسمتم تنهایی شد، حسین جان لبیک

آه

از این قوم بی حیا، از این خیل بی وفا

امیرم کوفه میا

نگاه من به سوی تو، وای از رئوس مکشوفه

تمام التماس من، ميا كوفه

(حسين، عزيز زهرا)

 

کوفه شهر نیرنگ است، کجا می آیی؟!

با زن و فرزندانت، چرا می آیی؟!

خون

چكد از كنج لبم، ببين در تاب و تبم

ولي فكر زينبم

به فکر زینبم مولا، دوباره قصه كوچه

تمام التماس من، ميا كوفه

(حسين عزيز زهرا)

 

بیرق عشقت بالا، اباعبدالله

کل یوم عاشورا، اباعبدالله

حسین

سلام ای بالا نشین، سلام ای خونین جبین

بخر ما را اربعین

من الغریب تو اوجِ تمام روضه های تو

خدا چه روضه ای خوانده، برای تو

(حسین ذبیح العطشان

 

حسین قتیل العریان)


صوت : شب اول محرم 96 - هیئت میثاق - زمزمه - بیرق عشقت بالا ابا عبدالله

زمینه

آسمانها گرد و غبار حرمت باشد و بس

کهکشانها نقش و نگار علمت باشد و بس

زمین چه بی صفا بود، نبود اگر زمین کربلایت

زمان چه بینوا بود، نبود اگر محرم عزایت

جهان چه بی خدا بود، نبود اگر طنین ربنایت

عزیز مصطفی/ حسین حسین جان

شهید سر جدا/ حسین حسین جان

به هوای کرب و بلای تو نوای دل ما

ز صفای مرثیه های تو جلای دل ما

کجا برم دلم را، اگر نخوانی ام به خیمه هایت

کجا نهم سرم را، اگر نیفتد عاقبت به پایت

کجا روم؟ چه سازم؟ اگر نسوزم این‌چنین به پایت

عزیز مصطفی/ حسین حسین جان

شهید سر جدا/ حسین حسین جان

به نسیم یاد تو دل تازه شود هر نفسی

غیر تو ـ المنة لله - ندهم دل به کسی

تو ماجرای عشقی، تب جنون جاودانه من

تو ابتدای عشقی، شروع شعر عاشقانه من

تو منتهای عشقی، شکوه شور بی کرانه من

عزیز مصطفی/ حسین حسین جان

شهید سر جدا/ حسین حسین جان


صوت : شب اول محرم 96 - هیئت میثاق - زمینه - آسمان ها گرد و غبار حرمت باشد و بس

مقتل

تنهایی و غربت مسلم بن عقیل در کوفه و پناه بردن او به خانه زنی به نام طوعه

منابع: 

تاريخ طبري/ ج 5 ص 371

الإرشاد شیخ مفید/ ج 2 ص 54.

 

لَمّا رَأى [مُسلِمٌ‏] أَنَّهُ قَد أمسى ولَيسَ مَعَهُ إلّا اولئِكَ النَّفَرُ [ثَلاثونَ نَفَرا]، خَرَجَ مُتَوَجِّها نَحوَ أبوابِ كِندَةَ، وبَلَغَ الأَبوابَ وَمَعهُ مِنهُم عَشَرَةٌ، ثُمَّ خَرَجَ مِنَ البابِ وإذا لَيسَ مَعَهُ إنسانٌ، وَالتَفَتَ فَإِذا هُوَ لا يُحِسُّ أحَدا يَدُلُّهُ عَلَى الطَّريقِ، ولا يَدُلُّهُ عَلى مَنزِلٍ، ولا يُواسيهِ بِنَفسِهِ إن عَرَضَ لَهُ عَدُوٌّ. فَمَضى عَلى وَجهِهِ يَتَلَدَّدُ في أزِقَّةِ الكوفَةِ، لا يَدري أينَ يَذهَبُ، حَتّى خَرَجَ إلى دورِ بَني جَبَلَةَ مِن كِندَةَ، فَمَشى حَتّى انتَهى إلى بابِ امرَأَةٍ يُقالُ لَها: طَوعَةُ...فَسَلَّمَ عَلَيهَا ابنُ عَقيلٍ، فَرَدَّت عَلَيهِ. فَقالَ لَها: يا أمَةَ اللّهِ اسقيني ماءً، فَدَخَلَت فَسَقَتهُ، فَجَلَسَ، و أدخَلَتِ الإِناءَ ثُمَّ خَرَجَت فَقالَت: يا عَبدَ اللّهِ، ألَم تَشرَب؟ قالَ: بَلى، قالَت: فَاذهَب إلى أهلِكَ! فَسَكَتَ. ثُمَّ عادَت فَقالَت مِثلَ ذلِكَ، فَسَكَتَ. ثُمَّ قالَت لَهُ: فِئ‏ للّهِ، سُبحانَ اللّهِ يا عَبدَ اللّهِ، فَمُرَّ إلى أهلِكَ عافاكَ اللّهُ! فَإِنَّهُ لا يَصلُحُ لَكَ الجُلوسُ عَلى بابي، ولا احِلُّهُ لَكَ. فَقامَ فَقالَ: يا أمَةَ اللّهِ، ما لي في هذَا المِصرِ مَنزِلٌ ولا عَشيرَةٌ، فَهَل لَكِ إلى أجرٍ ومَعروفٍ، ولَعَلّي مُكافِئُكِ بِهِ بَعدَ اليَومِ؟ فَقالَت: يا عَبدَ اللّهِ وما ذاكَ؟ قالَ: أنَا مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ، كَذَبَني هؤُلاءِ القَومُ وغَرّوني. قالَت: أنتَ مُسلِمٌ؟! قالَ: نَعَم. 

قالَت: ادخُل، فَأَدخَلَتهُ بَيتا في دارِها غَيرَ البَيتِ الَّذي تَكونُ فيهِ، وفَرَشَت لَهُ، وعَرَضَت عَلَيهِ العَشاءَ...

 

ترجمه: مسلم، چون ديد شب شده و جز سى نفر با او كسى نمانده، به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد، ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد، ديگر كسى با او نبود. توجّه كرد. ديد كسى نيست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانه‏اى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد، با او همدردى نمايد و از او دفاع كند. همان گونه سرگردان در كوچه‏هاى كوفه مى‏گشت و نمى‏دانست كجا مى‏رود، تا به خانه‏هاى بنى جَبَله (از قبيله كِنْده) رسيد. رفت تا به درِ خانه زنى رسيد كه نامش طَوعه بود. آن زن، كنيز اشعث بن قيس بود و چون از او بچّه‏دار شده بود، او را آزاد كرده بود. آن گاه اسَيدِ حضرمى، با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت. بلال به همراه مردم، بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مى‏كشيد. پسر عقيل بر زن، سلام كرد و زن، جواب داد. مسلم به زن گفت: بنده خدا! به من، قدرى آب بده. زن رفت و برايش آب آورد. مسلم، همان جا نشست. زن، ظرف آب را بُرد و باز گشت و گفت: مگر آب نخوردى؟ مسلم گفت: چرا. زن گفت: پس نزد خانواده‏ات باز گرد. مسلم، سكوت كرد. زن، دو مرتبه حرف‏هايش را تكرار كرد. باز مسلم، سكوت كرد. آن گاه زن گفت: به خاطر خدا باز گرد، سبحان اللّه! اى بنده خدا! خدا، سلامتت بدارد! نزد خانواده‏ات باز گرد. شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من، اين كار را روا نمى‏دارم. مسلم برخاست و گفت: اى بنده خدا! من در اين شهر، خانه و خانواده‏اى ندارم. آيا مى‏خواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم. زن گفت: اى بنده خدا! جريان چيست؟ گفت: من، مسلم بن عقيل هستم. اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند. زن گفت: تو مسلم هستى؟ گفت: آرى. زن گفت: داخل خانه شو. و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد

 

تاريخ طبري: ج 5 ص 350؛ لهوف، سید بن طاووس: ص 120

كانَ ابنُها [أيِ ابنُ طَوعَةَ] مَولىً لِمُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ، فَلَمّا عَلِمَ بِهِ [أي بِمُسلِمٍ‏] الغُلامُ، انطَلَقَ إلى مُحَمَّدٍ فَأَخبَرَهُ، فَانطَلَقَ مُحَمَّدٌ إلى عُبَيدِ اللّهِ فَأَخبَرَه‏

 

پسر طوعه، از ياران محمّد بن اشعث بود و چون از وجود مسلم باخبر شد، نزد محمّد آمد و به وى گزارش داد و محمّد هم به سرعت نزد عبيد اللّه رفت و به وى خبر داد.

 

شورش به خانه طوعه و سنگباران کردن وآتش زدن خانه

مقتل الحسين عليه السلام خوارزمي: ج 1 ص 208

أمَرَ ابنُ زِيادٍ خَليفَتَهُ عَمرَو بنَ حُرَيثٍ المَخزوِميَّ أن يَبعَثَ مَعَ مُحَمَّدِ بنِ الأَشعَثِ ثَلاثَمِئَةِ رَجُلٍ مِن صَناديدِ أصحابِهِ، فَرَكِبَ مُحَمَّدُ بنُ‏ الأَشعَثِ حَتّى وافَى الدّارَ الّتي فيها مُسلِمُ بنُ عَقيلٍ، فَسَمِعَ مُسلِمٌ وَقعَ حَوافِرِ الخَيلِ و أصواتَ الرِّجالِ، فَعَلِمَ أنَّهُ قَد اتِيَ، فَبادَرَ مُسرِعا إلى فَرَسِهِ، فَأَسرَجَهُ و ألجَمَهُ وصَبَّ عَلَيهِ دِرعَهُ، وَاعتَجَرَ بِعِمامَتِهِ وتَقَلَّدَ سَيفَهُ، وَالقَومُ يَرمونَ الدّارَ بِالحِجارَةِ، ويُلهِبونَ النّارَ في هوارِي القَصَبِ، فَتَبَسَّمَ مُسلِمٌ ثُمَّ قالَ: يا نَفسِي! اخرُجي إلَى المَوتِ الَّذي لَيسَ مِنهُ مَحيصٌ ولا مَحيدٌ. ثُمَّ قالَ لِلمَرأَةِ: رَحِمَكِ اللّهُ وجَزاكِ خَيرا، اعلَمي إنّي ابتُليتُ مِن قِبَلِ ابنِكِ، فَافتَحِي البابَ، فَفَتَحَتهُ، وخَرَجَ مُسلِمٌ في وُجوهِ القَومِ كَالأَسَدِ المُغضَبِ، فَجَعَلَ يُضارِبُهُم بِسَيفِهِ حَتّى قَتَلَ جَماعَة

 

ابن زياد به جانشين خود، عمرو بن حُرَيث مخزومى، دستور داد كه سيصد مرد دلاور را از ياران خود، به همراه محمّد بن اشعث بفرستد. محمّد بن اشعث، سوار شد و به خانه‏اى كه مسلم در آن بود، رسيد. مسلم، صداى‏ سُم اسبان و سر و صداى مردان را شنيد و دانست كه به سراغش آمده‏اند. با سرعت به سمت اسبش رفت و آن را زين كرد و زره پوشيد و عمامه بر سر نهاد و شمشير به كمر بست. سپاهيان، خانه را سنگباران مى‏كردند و با نى‏هاى آتش گرفته، آتش مى‏افكندند. مسلم، لبخندى زد و گفت: اى جان! به سمت مرگ بشتاب كه از آن، چاره و گريزى نيست. آن گاه به زن گفت: خدا، تو را رحمت كند و به تو پاداش خير دهد! بدان كه من از جانب پسرت، گرفتار شدم. درِ خانه را بگشا. زن، در را گشود و مسلم مانند شير خشمگين در برابر سپاهيان، قرار گرفت و با شمشير بر آنان حمله بُرد و گروهى را كُشت.

 

جریان آتش زدن درب خانه حضرت زهرا و اهانت به ایشان از زبان خلیفه دوم

بحارالانوار علامه مجلسی، جلد 30 ص294 

 

... إِنْ لَمْ یَخْرُجْ جِئْتُ بِالْحَطَبِ أَضْرَمْتُهَا نَاراً عَلَى أَهْلِ هَذَا الْبَیْتِ وَ أُحْرِقُ مَنْ فِیهِ وَ أَخَذْتُ سَوْطَ قُنْفُذٍ فَضَرَبْت...

 

گفتم:اگر علی بیرون نیاید هیزم فراوانی می آورم و خانه را با هر که در آن است می سوزانم تا اینکه برای بیعت بیاید.پس تازیانة قنفذ را گرفته بر او زدم


صوت : شب اول محرم 96 - هیئت میثاق - مقتل - تنهایی مسلم در کوفه

مناجات با امام زمان

ميد قلب خسته در اين شب سياهی
در راه مانده‌ای را درياب با نگاهی
ديگر بيا که بی‌تو از دست رفته‌ام من
ای وای از تباهی ای وای از تباهی
افتاده بودم از پا در جاده‌ی غم اما
دادم به خود تسلا ديگر نمانده راهی
در سايه‌سار لطفت جايی برای ما هست؟
با دل چه کرده بی‌تو شب‌های بی‌پناهی
برگرد ای انیسِ شبگریه‌ی مدینه
عمری‌ست مانده آقا بر راه تو نگاهی
ای التیام سیلی، با چشم‌های نیلی
مادر تو را صدا زد هر شام و صبحگاهی
یک گوشواره گم شد در بین کوچه و رفت
یک گوشواره از دست در غارتِ سپاهی
انگشتری به دست تو دوخته دمادم
چشمان حسرتش را از بین قتلگاهی


صوت : شب اول محرم 96 - هیئت میثاق - مناجات با امام زمان (عج)

گزارش 0
برای ارسال نظر وارد شوید و یا ثبت نام کنید.

comments نظرات

هنوز نظری ارسال نشده است.
جدیدترین محبوب ترین داغ ترین
تمام حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به حاج میثم مطیعی می باشد.