حجتالاسلام مهدوینژاد: اگر شما همه شرایط را هم فراهم کنید، معلوم نیست که آخرش به مقصد برسید!/ خداوند در این دنیا قوانینی گذاشته که با این قوانین، زندگی و بندگی کنید./ اینطور نیست که هر فرصتی را بتوانیم به دست بیاوریم، دستیابی به بعضی از فرصتها توفیق میخواهد./ یک وقت امام حسین(ع) دنبالت میفرستد، نمیآیی! یکوقت هم فرستاده دنبالت، یک مدتی میآیی ولی بعد میروی! فرصتها را دریاب.
مراسم هفتگی هیئت انصار ولایت دارالعباده یزد، شنبه 23 آذرماه با حضور جمعی از مؤمنینِ ولایتمدار، در مسجد جامع کبیر یزد برگزار شد. سخنران مراسم، حجتالاسلام مهدوی نژاد، برای سومین هفته متوالی درباره قوانین زندگی و بندگی با توجه به نامه31 نهجالبلاغه، با عنوان «همیشه اینطور نیست» به سخنرانی پرداخت. در ادامه خلاصهای از این سخنان را میخوانیم:
علل و اسباب چقدر در موفقیت اثر دارد؟
در نامه 31 نهجالبلاغه امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «لَيْسَ كُلُّ عَوْرَةٍ تَظْهَرُ وَ لَا كُلُّ فُرْصَةٍ تُصَابُ، وَ رُبَّمَا أَخْطَأَ الْبَصِيرُ قَصْدَهُ وَ أَصَابَ الْأَعْمَى رُشْدَهُ»؛ («عَوره» به معنای زشتی یا ضعف و ناداری است.) اینطور نیست که هر زشتی آشکار شود یا هر ضعفی انسان را زمین بزند و اینطور نیست که هر فرصتی بدست آید، چه بسا بینا در راه، خطا کند و نابینا به رشد و کمال رسد.
امکانات، فرصتها و موقعیتهایی که در اختیار انسان قرار میگیرد تنها عامل موفقیت او در زندگی نیست؛ بعضیها فکر میکنند تنها علتِ موفقیت، امکانات و موقعیت است. میگوید اگر من هم این امکانات را داشتم موفق میشدم. هرچه میگوییم ضعف خودت را برطرف کن [تا تو هم به آن موقعیت برسی]، میگوید: نه، فلانی اگر به جایی رسیده چون پول و پارتی داشته. میگوییم موفقیت فلانی صرفاً به خاطر داراییها و تواناییهایش نیست به خاطر صفای باطنش هست، مثلاً بخشنده است، خدا هم به او پول و مکنت داده، میگوید نه او زد و بند کرده به اینجا رسیده. فکر میکند علت اینکه یک نفر به مکنتِ مالی میرسد، فقط تلاش و زد و بند است. علت را در یکسری عوامل منحصر میکند.
بله انسانها به واسطه بسیاری از اینها به موفقیت دست پیدا میکنند ولی علتِ تامه موفقیت را در علل و اسباب، شرایط و موقعیتها منحصر نکنید، چون خلاف آن ثابت شده است. حضرت میفرمایند گاهی میبینی آدمِ نابینا موفق میشود و به مقصد میرسد، آدمی که چشم دارد، در راه گم میشود.
استفاده از علل و اسباب حتی برای هدایت
بله، دنیا، دنیای عِلل و اسباب است. در روایت آمده: «أَبَى اَللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ الأُمُورَ إِلاَّ بِأَسْبَابٍ»[1]؛ خدا اِبا دارد از اینکه امور را از راه غیراسبابش جلو ببرد. خداوند در این دنیا راهکار و حساب و کتاب گذاشته است. مثلاً بعضیها زود استخاره میگیرند. خدا به شما عقل داده، فکر کنید، بعد مشورت کنید، اگر تفکر و مشورت نتیجه نداد، این دفعه استخاره بگیرید. راهش این است، این نیست که تا میخواهید به یک تصمیم برسید سریع استخاره کنید.
خدا ابا دارد از اینکه انسانها را از غیر راه طبیعی به نتیجه برساند، حتی در هدایت آدمها. گاهی خداوند انبیا و اولیایی میفرستد که معجزاتی دارند، این معجزات، خرق عادت است، با علل و اسباب نیست، معجزه میکند که جرقهای برای کورباطنها باشد، باطنشان روشن شود بلکه هدایت شوند ولی اینطور نیست که مدام معجزه کنند.
فرمود: «فَجَعَلَ لِكُلِّ شَيْءٍ سَبَباً»[2] خدا برای هر چیزی سببی قرار داده است. تا مشکلی پیش میآید فوراً میگوید احتمالاً سِحر و جادو کردهاند. آقا! شما اخلاقت خوب نیست، برو عیب خودت را برطرف کن، زود گردن خدا نینداز. خدا، امام زمان(عج)، اجنه، زمین و زمان، خورشید، شب، روز، ساعت و... همه را متهم میکند الا خودش! در این دنیا اسبابی هست، تو از راهش نرفتی، سرت به سنگ خورده، حالا دنبال علتِ ماورایی میگردی؟! نمیخواهم بگویم اینجور چیزها [سحر و جادو و...] وجود ندارد ولی اینها [علت] اول و دوم نیست، «گندم از گندم بروید جو ز جو»، هر چقدر پول بدهی آش میگیری، «وَ أَنْ لَيْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى»[3]؛ آدم بدون تلاش به جایی نمی رسد. هلو برو تو گلو نیست، باید بدوی، زحمت بکشی، هیچکس مجانی به جایی نمیرسد.
یک نوع شرک خفی و خطرناک
ما اعتقاد داریم اینها قانون خداست، هر چیزی علل و اسبابی دارد، خرافاتی هم نیستیم، اول هم دنبال علل و اسباب هستیم ولی نباید از آن طرف بام هم افتاد. بعضی از این طرف بام میافتند، میگویند: همه چیز از قبل بسته شده، در طالع ما نوشتند، ما بدبخت هستیم. یک عده هم از آن طرف بام میافتند، میگویند همه چیز در علل و اسباب است.
اعتمادِ مطلق به علل و اسباب داشتن غلط است این یک نوع شرک خفی و خطرناک است. آدم مجبور است و باید با علل و اسباب زندگی کند ولی اگر اینقدر به اینها عادت کند که دیگر همه چیز را در علل و اسباب دنیایی خلاصه کند و فکر کند راهی غیر از این وجود ندارد، یک نوع شرک است. مثلاً اگر شما بگویید چون پول ندارید به "هیچ وجه" نمیتوانید به مکه بروید؛ این شرک است! یعنی دست خدا بسته است. خدا نمیتواند حالا که علل و اسباب مسدود شده مشکل شما را حل کند؟ اگر بگویید نمیتواند پس چطور خدایی است! اگر بگویید میتواند پس چرا اینقدر مضطرب هستید؟ البته اینطور هم نیست چون خدا میتواند پس حتماً از راه غیرعادی کار را حل میکند، چون ممکن است مصلحت اقتضا نکند.
چرا خداوند گاهی قوانین را به هم میزند؟
گاهی خداوند اسباب و قوانینی را که خودش گذاشته است، خراب میکند تا شما را از اسارت در مادیّت و دنیا نجات دهد. فرمانده صبح به صبح، به صبحگاه میآید، همه نیروها هم میدانند باید چه کنند؛ بایستند، بنشینند یا بروند. ممکن است یک روز صبح فرمانده بیاید و نظم صبحگاه را به هم بزند و بگوید همه بنشینید! فرمانده است دیگر.
نظم اقتضا میکرد شما الان ننشینید ولی اقتدار فرماندهی اقتضا میکند اطاعت کنید و بنشینید. [چرا؟ چون] مهمتر از این نظمی که دارید، دشمن باید اطاعتپذیری شما از فرماندهی را ببیند. اگر طبق دستور فرمانده نظم را به هم نزنید معنایش این است که در همین نظم گیر افتادید. این نظم، نتیجه روحیه اطاعتپذیری بود، قرار بود شما بیایید اینجا اهل نظم و اطاعتپذیری شوید، قرار بود تربیت شوید نه اینکه بیایید و فقط از جلو نظام یاد بگیرید!
خداوند هم در این دنیا قوانینی گذاشته که شما با این قوانین زندگی کنید و بندگی کنید. گاهی خداوند این قوانین را به هم میزند که بگوید من هستم و وجود دارم. خداوند میفرماید زمینت را شخم بزن، دانههایت را بکار، کارهایت را درست انجام بده، بعد کنار بایست و دعا کن باران بیاید، باران میفرستم و این محصول نتیجه میدهد. بعد که سبز شد و نتیجه داد بگو همه اینها کار خدا بود.
میگوید «با توکل زانوی اُشتر ببند»، خدایا! توکل بر تو، شتر ما را نگه دار، من بروم و برگرم. [نه، اگر نبندی] دزد میبَرد. خدا یعنی تو نمیتوانی بدون اینکه شتر را ببندم، آن را حفظ کنی؟ چرا میتوانم، ولی خودت این وسط چه کارهای؟! من علل و اسباب گذاشتم، قانون را انجام بده. خدایا، اگر قانون را انجام دهم دیگر به توکل به تو نیاز ندارم! [نه، نباید فقط به اسباب تکیه کنی] اینقدر آدمها بودند که شترشان را بستند ولی دزد بُرد.
در اسباب غرق نشویم!
تکیه کردن بیش از حد به علل و اسباب و امکانات، آدم را از مسبب الأسباب غافل میکند. گاهی خانه، انسان را از صاحبخانه غافل میکند، گاهی غذا از بس خوشمزه است آدم را از آشپز غافل میکند. بعضیها وقتی یک ساختمان زیبا میبینند میگویند عجب! چقدر زیباست ولی یک عده میگویند عجب معمار چیرهدستی! یاد آن معمار میافتند.
خدا همه اسباب را درست کرده است تا ما یاد او بیفتیم بعد ما در این دنیا، از اسباب استفاده میکنیم و در علل و اسباب غرق میشویم و از مسبب الأسباب غافل میشویم. اینکه میگویند وقتی غذا خوردید، بگویید الحمدلله؛ برای این است که حواست به آشپز اصلی هم باشد. مثلاً وقتی چیز خارقالعاده و زیبا دیدید، بگویید سبحانالله! تبارکالله! اینها برای این است که شما از هر اتفاقی، باید گریزی به مسبب آن بزنید، وگرنه اصل را فراموش میکنید و در اسباب غرق میشوید.
همین اسباب، همین ابر و باد و مه و خورشید و فلک، همین ساختمانهای زیبا و جذابیتها و... آمدهاند تا با خودشان، خدا را به ما نشان بدهند در حالی که بعضی از ما فقط خودشان را میبینیم! مثل این است که شخصی عینک بزند ولی همه حواسش به عینک باشد، آن وقت جلوی پایش را نمیبیند! در حالی که عینک زده تا درست ببینید. خداوند متعال این همه اسباب را آفریده است تا با آنها، او را ببینیم، ولی ما فقط اسباب را میبینیم.
اسیر زیبایی یا اسیر زیباییآفرین؟
در دعای عرفه سیدالشهداء(ع) میخوانیم: «إلهی عَلِمتُ بإختلاف الآثار و تنقلات الأطوار أنّ مُرادک مِنّی أن تَتعرّفَ إلیّ فی کُلّ شئ حتَی لا أجهَلَکَ فی شئ»؛ خدایا، من با دیدن اختلاف (یعنی متنوعبودن) آثار تو فهمیدم که قصد داشتی با این آثار خودت را به من نشان دهی، تا دیگر هیچ نوع جهلی برای من باقی نماند.
آثار یعنی همه چیز، کوچکتر از مورچه تا بزرگتر از کُرات موجود در عالَم. میتوانی با دیدن اینها، خدا را ببینی؟! میتوانی در آنها گیر نیفتی و اسیرشان نشوی؟ میتوانی اسیر زیباییها نشوی، بلکه اسیر زیباییآفرین شوی؟
به هر رنگی که خواهی جامه میپوش که من آن قدّ رعنا میشناسم
خدایا تو هر طور که میخواهی خودت را نشان بده، خودت را پشت ابرها و کوها و خورشید، یا در لابلای موجها پنهان کن، [اما من]:
به دریا بنگرُم دریا ته وینم، به صحرا بنگرُم صحرا ته وینم،
به هر جا بنگرُم کوه و در و دشت نشان از قامت رعنا ته وینم.
خدایا بیا خودت را به ما نشان بده
امام حسین(ع) بعد از این عبارت در دعای عرفه، حرفهای عمیقتر و دقیقتری میفرمایند. عرضه میدارند: «إلهی تَرَدُّدی فِی الآثار یوجبُ بُعدَ المَزار فاجمَعنی علیکَ بِخدمَة توصِلُنی إلیک»؛ خدایا تردد در آثار تو، سرکشی من به آثا رتو، مرا از تو دور کرد. من آمدم تا در آثار تو جستجو کنم و تو را بیایم، اما مرا از تو دور کرد، معرفتی به من بده که مرا به تو برساند.
چطور ممکن است این اسباب، ایشان را از خداوند متعال دور کند؟ حضرت دلیلش را اینطور میفرمایند: «کَیفَ یُستدلُّ علیکَ بِما هو فی وجودِهِ مُفتقِرٌ إلیک»؛ خدایا من چگونه با این اسبابی که خودشان ضعیفاند و در وجودشان به تو احتیاج دارند، بخواهم تو را بشناسم که بینیاز مطلق هستی؟ من چطور میتوانم با دیدن یک قطره، اقیانوس را تصور کنم؟! همه این موجوداتی که آفریدی که من به واسطه آنها به تو برسم، همه فقیر و محتاج به تو هستند و تو غنی هستی، من چگونه میتوانم با دیدن یک فقیر، غنی را بشناسم؟!
اسیر علل و اسباب دنیایی نشویم. خدایا بیا خودت را به ما نشان بده! خدایا این برای کلاس اولیهاست که خودت را با گُل و سبزه به آنها نشان میدهی، ما با دیدن اینها از تو دور میشویم. پس اسیر علل و اسباب دنیایی شدن، انسان را عقب میاندازد.
در ادامه دعای عرفه حضرت میفرمایند: «عَمِیَت عَینٌ لاتَراک علیها رقیباً»؛ کور باد چشمی که تو را مراقب خودش نمیبیند! یعنی بدان امواج پرتلاطم دریا، کوهها، زمین و... چشمهای خداست که به تو خیره شده است. آنوقت تو با اینها خدا را نمیبینی؟! کور باد چشمی که با اینها خدا را نمیبیند.
همیشه آن طوری که فکر میکنید، نیست
پس شما اگر همه شرایط را هم فراهم کنید، معلوم نیست که آخرش به مقصد برسید! فراموش نکنید اصل ماجرا کس دیگری است که اوضاع را مدیریت میکند. هر تیری معلوم نیست که به هدف بخورد، هر ناامیدیای، از دست دادن نیست بعضی ناامیدیهای خوب هم هست. هر کس چشم دارد، اینطور نیست که حتماً به مقصد برسد. ممکن است کسی دست و پا هم ندارد، ولی الآن یک مشاور مشهور شده است. طرف دست ندارد با پا نقاشی میکشد که دستدارها نمیتوانند چنین نقاشی بکشند! همة این حرفها برای این است که حواستان جمع باشد.
مقصد و مقصود آفرینش تقرب الی الله است. در این راستا گاهی نابینا به رشد میرسد ولی بینا به رشد نمیرسد. مثلاً خدا به شما دست و پا و گوش و چشم و... عنایت کرده است، کار میکنید، پول به دست میآورید و بعد میگویید خودم به دست آوردم، یاد خدا هم نمیکنید! ولی کسی هست که کور است، نمیتواند کار کند، یا پا ندارد و زمینگیر است، وقتی غذا برایش میآورند و میخورد، میگوید «الحمدلله رب العالمین»!
ماجرا این است گاهی دارا هستیم ولی در آن نعمت گیر افتادهایم و صاحب دارایی را نمیبینیم در حالیکه آنکس که ندارد، در فقرش به خدا پی میبرد. لذا گاهی باید نعمتها از ما گرفته شود تا به یاد خدا بیفتیم وگرنه اگر همیشه شاکر بودیم، خداوند هم بیشتر و بیشترش میکرد.
با خداوند همه چیز ممکن است
پس طبق فرموده مولا امیرالمؤمنین(ع) در نامه 31 چنین نیست که هر زشتیای آشکار شود و هر نقصی تو را زمین بزند و بتوانی به هر فرصتی دست یابی. طبق قانون دنیا ضعفها انسان را زمین میزند و زشتیهای اخلاق و رفتار، آبروی انسان را میبرد. حضرت میفرمایند: قرار نیست همیشه اینطور باشد، گاهی خداوند متعال عیبها را میپوشاند. این مسئله از جهات مختلف قابل بررسی است. مثلاً گناه کردی، دیگران هم دیدهاند و آبرویت رفته. خدا را قبول داری یا نه؟! قدرت خداوند را چقدر قبول داری؟ «إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»[4]. حدیث قدسی میفرماید اگر بندهای گناه کند و عدهای گناه او را ببینند، بعد این شخص توبه حقیقی کند، خداوند گناه او را از خاطر کسانی که دیدهاند، محو میکند. با خداوند همه چیز ممکن است.
بنبست وجود ندارد
ممکن است کسی خواسته باشد آبروی شخصی را به خاطر ضعفهایش ببرد، ولی خداوند اراده کرده که او را به خاطر تقوایی که دارد، عزیز کند. خداوند نخواهد گذاشت آبروی او برود.
تو گمان کردهای هرکس زور داشت، میتواند تو را زمین بزند؟ اگر تو با خدا بسته باشی، کسی نمیتواند به تو ضرر بزند.
با خدا باش و پادشاهی کن بیخدا باش و هر چه خواهی کن
اینها همان باورهای ناب و حقیقی ماست. خداوند متعال گاهی عیبها را میپوشاند. طرف قصد کرده آبروی تو را ببرد اما خداوند میخواهد آبروی تو را حفظ کند، اینجا خدا آبروی او را میبرد! «ولیس کلّ عَورهٍ تَظهَر»؛ قرار نیست هر زشتی به رسوایی بکشد. از ترس اینکه از تو آتو دارد، حق و ناحق نکن، محکم روی حق ایستادگی کن و حق را بگو «إِنَّ اللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا»[5]؛ خداوند از کسانی که ایمان دارند، دفاع میکند.
باید از فرصتها استفاده کرد، امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: «إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ غُصَّةٌ»[6]؛ از دست دادن فرصتها باعث غصه است. زرنگ باش و از فرصتها استفاده کن، اما اینطور هم نیست که اگر فرصتی به دست نیاوردی یا داشتی و از دست دادی، ناامید شوی. در اینجا ناامید شدن یعنی اقرار به اینکه دست خدا بسته است. بزرگترین گناه کبیرهای که خداوند نمی بخشد، یأس است. تو حق نداری در هیچ شرایطی ناامید شوی. در هر شرایطی خدا هست، بنبست وجود ندارد.
از ترس فقر، ازدواج را ترک نکنید
چند روز قبل در تلویزیون مصاحبهای دیدم که از جوانی پرسید شما دانشجو هستید؟ گفت بله. پرسید ازدواج کردید؟ گفت نه. پرسید چرا؟ جواب داد چون امنیت شغلی نداریم، گرانی است، وضعیت بازار فلان است و... مگر میشود ازدواج کرد؟ این حرف درست است، ولی کامل نیست.
قرآن کریم میفرماید: از ترس فقر، ازدواج را ترک نکنید، «إِن يَكُونُوا فُقَرَاءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ»[7] اگر فقیر باشید، خداوند شما را غنی میکند. خداوند عالم دارد میگوید: من شما را غنی میکنم، بنده قبول ندارد! میفرماید: «وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ»[8]؛ فرزندانتان را به خاطر ترس از فقر و گرسنگی نکشید. تو هم که الآن ادامه همان هستی! میدانید چرا بعضیها خودکشی میکنند؟ چون تمام آمال و آرزوهایشان را در همین دنیا خلاصه کردهاند به آنها نمیرسند به یأس مبتلا میشود.
حکایت برخی محرومیتها
ایمان ما باید قویتر از اینها باشد، ما مثل کارگری هستیم که به صاحبکارمان اعتماد نداریم، یک روز میرویم سرکار، یک روز نمیرویم، یک روز دیر میرویم، به او شک داریم، بدقولی میکنیم. چنین صاحبکاری با این کارگر چه کار کند؟ [به صاحبکارمان] اعتماد کنیم. [وقتی به خدا اعتماد نمیکنیم] اینطور میشود که خدا با "سلب نعمت" ما را به سمت خودش میکشاند، تا ما را با خودش آشنا کند، تا ما را نجات دهد. تقصیر خودمان است.
گاهی رفقا میگفتند حاج آقا انگشترتان را بدهید، دستشمان باشد، مشهد که میرویم وقتی نماز میخوانیم، یادتان میکنیم. به شوخی میگفتم من انگشترم را نمیدهم که هر دفعه میخواهی نماز بخوانی به دستت نگاه کنی، ببینی انگشتر را به تو ندادم، بیشتر یادم میکنی، اگر انگشتر به تو بدهم یک هفته بعد یادت میرود من دادهام. خدا نگاه میکند میبیند این همه نعمت به ما داده اما یادمان میرود.
البته این حرفهایی که گفته شد برای وعاظ است، کسانی که وعظ و نصیحت میکنند و ما خودمان هم باید به همدیگر توصیه کنیم، این حرفها را مسئولین نباید به مردم بزنند، مسئولین باید برای بهبود معیشت مردم تلاش کنند. رئیس جمهور باید فقر را ریشهکن کند نه فقرا را.
محبت خدا به توبهکنندگان حقیقی
در جبهه بچهها خیلی کارشان درست بود؛ مناجات و دعا و نماز شب و... داشتند، مواظب بودند گناه نکنند. یک نفر بود که به حسن لاته معروف بود. خیلی کارش درست بود اهل توجه و ذکر، اهل بکا و خدمت و... . حسن تابستان و زمستان لباس یقه اسکی میپوشید، هیچوقت هم جلوی بقیه لخت نمیشد.
روحانی گردان تعریف میکند که یک روز حسن پیش من آمد که با شما یک صحبت خصوصی دارم. به سنگر رفتیم کاغذی را از جبیش درآورد و گفت این وصیتنامه من است، اسراری بین من و خداست امروز میخواهم به شما بگویم شرطش این است که تا زندهام راضی نیستم به کسی بگویید. من قبل از انقلاب یک لات بیسر و پا بودم، سرِ محله آدمها را میزدم، کارم الواطی و شرابخوری و... بود، یکوقتهایی که شقاوتم زیاد میشد، بیمحابا به حمامهای عمومی زنانه میرفتم و معصیت میکردم. تا اینکه انقلاب شد و بساط شرابفروشیها جمع شد.
یک روز داشتم از کنار یکی از مساجد رد میشدم، دیدم یک صف طولانی ایستادهاند که بسیاری از آنها نوجوان و جوان بودند. از یک نفر پرسیدم این جا چه خبر است، چه صفی است؟ گفت: این صف دیدار با خدا و صف عاشقان الی الله است. وقتی این حرف را زد یک دفعه تکان خوردم، با خودم گفتم خاک بر سرت، اینها در صف ملاقات با خدا ایستادند تو از قافله عقب ماندهای.
گفتم من را هم میبرند؟ گفتند برو ثبت نام کن. ثبتنام کردم و به جبهه آمدم. اینجا که آمدم، کنار این بچهها زشتیهای خودم را بیشتر دیدم، فاصلهام را حس کردم. بعد گفت: حاج آقا یک چیزی نشانت میدهم ناراحت نشو. لباسسش را بالا زد روی سینهاش عکس زن برهنه خالکوبی کرده بود، پشت سرش را هم یک مرد برهنه کامل خالکوبی کرده بود، روی دستانش تصاویر دیگر. اینقدر ناراحت شدم که بلند شدم بروم. گفت: راضی نیستم به کسی بگویید. محلش نگذاشتم. رفتم سنگر فرماندهی، بعد هم رفتم سنگر خودم. سه - چهار ساعت گذشت، گفتم بروم سری به حسن لاته بزنم، دیدم در سنگر نیست، از یکی از بچهها سراغش را گرفتم، گفت: مگر خبر نداری! الان شهید شد. داخل ماشین نشسته بود که جلو برود، یک خمپاره مستقیماً به ماشین خورد. بعد از عقب ماشینش، یک پلاستیک نشان داد و گفت: از او فقط همین مانده است.
به هم ریختم، به سنگر رفتم، وصیتنامهاش را بیرون آوردم و خواندم، سه نکته خیلی توجهم را جلب کرد: اولین مطلب، خطاب به مادر پیرش نوشته بود که مادر دیگر غصه نخور، حسن لاته توبه کرد. پسرت سر به راه شد، پسرت شهید شد. (با چه قاطعیتی نوشته) . دوم نوشته بود: خدایا، خیلی گناه کردم و خلاف امر تو عمل کردم اما امیدوار اینجا آمدم برای اینکه شهیدم کنی. من نمیتوانم جور دیگر بمیرم، مرا ناامید نکن. سومین مطلب نوشته بود خدایا، بالاخره که من میمیرم و باید تن مرا روی سنگ غسالخانه بگذارند، نگذار خالکوبیهای تنم را کسی ببیند. به کجا رسید؟! «لَيْسَ كُلُّ عَوْرَةٍ تَظْهَرُ» ایگونه نیست که هر زشتیای آشکار شود و خدا آن زشتیها را محو کرد.
فرصتهای کربلا برای هدایت
اینطور هم نیست که هر فرصتی را بتوانیم به دست بیاوریم، دستیابی به بعضی از فرصتها توفیق میخواهد. در کربلا یک عده طرف امام(ع) آمدند اما یک عده فرار میکردند. مثلاً حبیب و مسلمبن عوسجه شبانه از حلقه تنگ محاصره کوفه فرار کردند و فرصت بودن پای رکاب سیدالشهدا(ع) را بدست آوردند.
عمربن سعد در بچگی همبازی امام بود، امام او را در کربلا صدا زد و نصیحتش کرد، یعنی چند قدمی بهشت بود اما گاهی اینقدر غل و زنجیرهای گناه به پای انسان بسته که نمیتواند قدم از قدم بردارد، چند قدمی بهشت است اما نمیتواند به بهشت برود.
زهیر از امام حسین(ع) فرار میکرد مبادا فرصتی فراهم شود و امام او را ببیند و بگوید به سمت ما بیا، آخرش گیر افتاد و امام دنبالش فرستاد. چند دقیقه در خیمه امام حسین(ع) با امام صحبت کرد و کار تمام شد، ورق برگشت و کربلایی شد. زهیر هم فرار میکرد اما امام حسین(ع) فرصت را در خیمهاش برد چرا که لیاقتهایی در افرادی است که حیفاند.
خدا کند ما جزء آنهایی باشیم که حیف باشیم که امام زمان(عج) بخواهند از ما بگذرند و ما را ندیده بگیرند. کاری کرده باشیم که آقا بگویند این حیف است.
فرصتها را دریاب
امام حسین(ع) برای عبیداللهبنحرجعفی فرصت فراهم کرد، امام طرف خیمهاش آمد. خود عبیدالله میگوید: ابیعبدالله(ع) نزد من آمد با من صحبت کرد و گفت شفاعت و آخرت میخواهی با ما. عبیدالله گفت: آقا من یک اسب و شمشیر دارم به تو میدهم، آقا فرمود: نیامدم شمشیر و اسب بگیرم من آمده بودم دنبال خودت.
یک وقت امام حسین(ع) دنبالت می فرستد، نمیآیی! یکوقت هم فرستاده دنبالت، یک مدتی میآیی ولی بعد میروی. فرصتها را دریاب.
کسی که نگاه امام حسین(ع) در او اثرنکرد
از فرصت دفاع از امام حسین(ع) استفاده نکردند تا امام حسین(ع) به گودال قتلگاه افتاد. مدام میگفت: «هل من ناصر ینصرنی» و این یعنی فرصت، یعنی دارم به شما فرصت میدهم تا هرکس هنوز طرف ما نیامده، بیاید یا هرکس این طرف هست، ولی از ما نیست، برود. چرا امام حسین(ع) طول میداد؟ تا لحظه آخر امام حسین(ع) در گودال قتلگاه چشمش به راه بود.
لحظه شهادت حضرت شد، خیلیها به گودال قتلگاه آمدند که سر از بدن ابیعبدالله(ع) جدا کنند ولی باز امام حسین(ع) با نگاهش افراد را متواری میکرد. خیلیها با خنجر، لب گودال قتلگاه آمدند، امام حسین(ع) تا متوجه میشدند، نگاه تندی به چهره آن فرد میکرد، یا خنجر از دستش میافتاد یا فرار میکرد.
اما کسی هم بود که نگاه امام حسین(ع) در او اثر نمیکرد و آن هم شمر ملعون بود که هیچ فرصتی برای خودش باقی نگذاشته بود. روی سینه امام حسین(ع) نشست. آقا فرمود تو را شناختم جدم رسول خدا(ص) آدرست را به من داده بود، بیا از خیر کشتن من بگذر و خودت را عاقبت به شر نکن، اگر دست از این کار برداری و سرم را از بدنم جدا نکنی، نزد جدم شفاعتت میکنم. (این همه جنایت کرده، شفاعت میکنید!) گفت: نمیخواهم، من همان هدیه عبیدالله برایم بس است.