هیئت فدائیان حضرت زینب(س)

۱۹ دی ۱۴۰۰ 820 0 نظر




علی انسانی:

 

گمان مکن پسرت ناتنی‌برادر بود

 

قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود

 

منال ام بنین و ببال از عباس

 

تو شیرمادر و شیر تو شیرپرور بود

 

سقوط قلعه‌ی خیبر اگر به نام علی‌ست

 

فرات، خیبر دیگر؛ یل تو حیدر بود

 

ز شام تا به سحر دور خیمه‌ها می‌گشت

 

که ماه هاشمیان بود و مهرپرور بود

 

به لرزه بود از او پشت هفت‌پشت ستم

 

یل تو یک‌تنه یک تن نبود، لشگر بود

 

به جای دست روی چشم خویش تیر گذاشت

 

ببین که تا به چه حدی مطیع رهبر بود

 

اگر فتاد روی خاک می‌شود پرپر

 

ولی گل تو روی شاخه بود و پرپر بود

 

 

 

مهدی رحیمی:

 

خانمی که تا خود خورشید قامت داشته

 

در رشادت با ابالفضلش رقابت داشته

 

مادر باب الحوائج بوده و با این حساب

 

دامن او را گرفته هر که حاجت داشته

 

می رسد از والدین اخلاق فرزندان ولی

 

این زن از اول به فرزندش شباهت داشته

 

اول از عباس او اذن حرم را خواسته

 

هر کسی در کربلا قصد زیارت داشته

 

با کلام نافذش در روضه ها حاضر شده

 

در زمین کربلا هر چند غیبت داشته

 

تحت فرمانش کلام و تحت امرش واژه ها

 

صحبتش با ابروی عباس نسبت داشته

 

فاطمیه رفته و آماده ی رفتن شده

 

بسکه بر زهرای مرضیه محبت داشته

 

بعد زهرا آمده پس بعد زهرا می رود

 

اینچنین در مکتب مولا ولایت داشته

 

دانه پاشیده برای کفتران قبر او

 

در مدینه هرکسی یک جو لیاقت داشته

 

تا ابد شرمنده ی عباس شد چون قبر او

 

بیشتر از قبر فرزندش مساحت داشته

 

 

 

قاسم نعمتی:

 

تو شاهکار عشق بازی در زمینی

 

تو دست پنهان خدا در آستینی

 

اُمُّ الادب ،  اُمُّ الوفا ، اُمُّ البنینی

 

دلگرمی و وصف امیرالمونینی

 

در پیشگاه تو ادب تعظیم کرده

 

قرص قمر میر عرب تعظیم کرده

 

مانند نور آمدی تابیدی و بعد

 

با دست زهرا مورد تأییدی و بعد

 

خود را دم بیت ولایت دیدی و بعد

 

آن چارچوب سوخته بوسیدی و بعد

 

گفتی اگرچه در حرم تازه عروسم

 

من آمدم دستان زینب را ببوسم

 

دیدی چگونه گریه کن ها گریه کردند

 

غمدیده ها با یاد زهرا گریه کردند

 

مانند یک ... گریه کردند

 

یا فاطمه می گفت هر جا گریه کردند

 

آن روز تنها خواهش قلبت همین شد

 

یا فاطمه تبدیل بر ام البنین شد

 

شهر مدینه در هیاهو زین خبر شد

 

شکر خدا ام البنین صاحب پسر شد

 

اما کلامی باعث خون جگر شد

 

زخم زبان ها بر دل تو نیش تر شد

 

گفتند با تو بعد ازین کم میگذارد

 

بر این یتیمان دیگر او کاری ندارد

 

اما دهان یاوه گویان را تو بستی

 

پای قرار خویش با زهرا نشستی

 

دیدن از جام رضای یار مستی

 

چون رشته ی فرزند و مادر را گسستی

 

گفتی اگرچه بین تان خیلی عزیزم

 

در خانه عباسم غلام و من کنیزم

 

زینب تو را با نور ایمان آشنا کرد

 

با یک نظر دلداده ی آل عبا کرد

 

برآتش عشقش تو رب الفدا کرد

 

آن قدر پیشت صحبت کرببلا کرد

 

تا اینکه شاخ و برگ هایت پر ثمر شد

 

دار و ندارت چهار فرزند پسر شد

 

کم کم پسرهای تو بال و پَر گرفتند

 

دور و بَرَت را مثل یک لشگر گرفتند

 

درس شجاعت از خود حیدر گرفتند

 

بوی امیر فاتح خیبر گرفتند

 

گوییم از اوصاف عظیم تو همین حد

 

زینب پس از زهرا تو را مادر صدا کرد

 

ای وای از روزی که قلبت را شکستند

 

حجاج زهرا بار بیت الله بستند

 

دیدی همه سرها گرفته روی دستند

 

با چه شکوهی روی محمل ها نشستند

 

بر زانوی عباس زینب پاگذارد

 

شُکر خدا که محمل او پرده دارد

 

اما پس از شش ماه شام غم سحر گشت

 

با دیدن یک صحنه ای چشم تو تر گشت

 

از این مصیبت عالمی خونین جگر گشت

 

باور نمی کردی ولی دل با خبر گشت

 

بالاترین روضه همین در عالمین است

 

از راه آمد زینب اما بی حسین است

 

فریاد زد اُمُّ البنین گیسو سپیدم

 

مادرنبودی عصر عاشورا چه دیدم

 

از خیمه تا گودال با زحمت دویدم

 

با دست خود از پهلویش نیزه کشیدم

 

اُمُّ البنین تاج سرم را سَر بریدند

 

پیراهنش را از تَنَش بیرون کشیدند

 

مادر نبودی پس گوش کن از این خبرها

 

از داغ عباس تو خم گشته کمرها

 

واشد به روی من نگاه اهل نظرها

 

چادر به سر دارد دویدن دردسرها

 

عباس رفت و آبروی خواهرش رفت

 

دعوا شد و چادر ز روی خواهرت رفت

 

اُمُّ البنین اول دو بازویش بهم ریخت

 

تیری رسید و چشم و ابرویش بهم ریخت

 

ضرب عمودی آمد و مویش بهم ریخت

 

تا روی نیزه رفت گیسویش بهم ریخت

 

عباس نامردی عمود آهنین خورد

 

بی دست از بالای مرکب بر زمین خورد

 

دروازه ی کوفه قیامت ساختم من

 

بر مرکب طوفانِ خطبه تاختم من

 

تا چشم روی نیزه ها انداختم من

 

در یک نظر عباس را نشناختم من

 

از درد غیرت صورتش چرخاند مادر

 

بستند او را تا به نیزه ماند مادر

 

مادر دعا کن منتقم دیگر بیاید

 

چون او گره از اَبروی زهرا گشاید

 

صحن و سرایی در بقیع بر پا نماید

 

پایان هر روضه دعا کردیم شاید

 

ما کاشف الکرب امام خویش گردیم

 

دار و ندار خویش نذر یار گردیم

 

 

 

وحید محمدی:

 

ای مادر بهشت تو را غصه ها شکست

 

هر بار بی قراری زینب تو را شکست

 

بر سر گرفت چادر  زهرا... سکوت کرد

 

آهی کشید و بغض لبت بی هوا شکست

 

هر بار یاد فاطمه کردی دلت شکست

 

وقتی دلت شکست، دل مرتضی شکست

 

ای هم نفس ترین علی بعد فاطمه

 

قلبت میان غربت یک ماجرا شکست

 

پیشانی ات که گنبد محراب را شکافت

 

وقت هجوم تیغ به شیر خدا شکست

 

ده سال پیر قصه ی اشک حسن شدی

 

از زخم هر زبان که دل مجتبی شکست

 

وقتی حسین رانده شد از شهر مادریش

 

باید نوشت حرمت آل عبا شکست

 

 

مهدی نظری:

 

ای که از عشق علی پیرو الله شدی

 

مطمئن باش که بی فاطمه گمراه شدی

 

نوکر شیرخدا باش و ببین شاه شدی

 

خوش بحال تو اگر عابر این راه شدی

 

شعر من در پی خود دیده تر می جوید

 

گوش کن ام بنین باپسرش می گوید:

 

بازوانت چقدر مثل پدر می ماند

 

روی نورانی تو مثل قمر می ماند

 

لعل لبهای تو شیرین چو شکر می ماند

 

صورتت کعبه و خالت چو حجر می ماند

 

وارث غیرت مولای زمینی پسرم

 

سند مادری ام بنینی پسرم

 

اینقدر آه نکش ناله نزن گریه نکن

 

هرچه دیدی الم و درد و محن گریه نکن

 

با زمین خوردن و افتادن من گریه نکن

 

حداقل جلوی چشم حسن گریه نکن

 

چونکه در کودکی ازدست کسی رنجیده

 

وسط کوچه ای افتادن مادر دیده

 

قسمتم شد در این خانه کنیزی پسرم

 

با کنیزیست رسیدم به عزیزی پسرم

 

من نبودم قدحی اشک نریزی پسرم

 

گوش واکن که بگویم به تو چیزی پسرم

 

بنگر تاب و قرار دل بی تابت را

 

این حسین است ببین صورت اربابت را

 

این کبوتر همه جا بر پر خود حساس است

 

نوکرش باش که بر نوکر خود حساس است

 

پسر فاطمه بر خواهر خود حساس است

 

بیشتر از همه بر مادر خود حساس است

 

پیش او شانه به مویت نزدم گریه نکن

 

یا اگر بوسه به رویت نزدم گریه نکن

 

پیش این غمزده باید که رعایت بکنم

 

پیش او از تو نباید که حمایت بکنم

 

پیش او کم به تو شاید که محبت بکنم

 

گرنشد در بر او بوسه نثارت بکنم

 

نشو دلگیر از این قصه نکن مأیوسم

 

در عوض نیمه شب انقدر تو را می بوسم

 

بین این مردم بد ذات هوادارش باش

 

سپرش باش و نگهبان و نگهدارش باش

 

توامان نامه نگیر از کسی و یارش باش

 

علمش را که به تو داد علمدارش باش

 

سعی کن باهمه نیروت علم را بردار

 

غیرت مادری ات را به تماشا بگذار

 

کربلا می روی و مونس آنها هستی

 

یک تنه ارتش با غیرت آقا هستی

 

گوش کن تو سپر عترت زهرا هستی

 

پس رکاب قدم زینب کبری هستی

 

حرفم این است که همواره مؤدب باشی

 

بیشتر دور و برحضرت زینب باشی

 

می شوی یک تنه سرلشگر و سقای حرم

 

میشوی مایه آرامش دل های حرم

 

پسرم شاهرگت را بده در پای حرم

 

نگذاری که بیایند تماشای حرم

 

نگذاری که غمی قسمت زینب باشد

 

یاکه چشمی به قد و قامت زینب باشد

 

کودکان تشنه که باشند خودت سقایی

 

تشنه باشد علی اصغر بشود غوغایی

 

مایه راحتی و دلخوشی آنهایی

 

مطمئند که با مشکِ پری می آیی

 

گرچه از سوز عطش پیکر تو غرق تب است

 

قطره ای آب نخور اصغرشان تشنه لب است

 

مشک بردار که خشکیدن لبها حتمی ست

 

عجله کن تو که پاییدن دریا حتمی ست

 

موقع آمدنت حمله اعدا حتمی ست

 

تیربارن شدن چشم تو آنجا حتمی ست

 

جای باران پسرم تیر سویت می ریزد

 

مشک اگر پاره شود آبرویت می ریزد

 

ماه دنیایی و مهتاب به تو وابسته ست

 

ساقی خیمه ای و آب به تو وابسته ست

 

دل دردانه بی تاب به تو وابسته ست

 

تو علمداری و ارباب به تو وابسته ست

 

تو که برخاک بیافتی سپرش می شکند

 

علم تو که بیافتد کمرش می شکند

 

گرچه ازلشگر بی شرم بلا می بینی

 

در سیاهی زمین نور خدا می بینی

 

گرچه از نیزه و شمشیر جفا می بینی

 

در عوض گل پسرم فاطمه را می بینی

 

پسرم ازمن دلخسته سلامی برسان

 

جای من چادر خاکی شده اش را بتکان

 

 

 

عباس شد ستاره دنباله دار تو

 

تا کربلا رسید، و در کربلا شکست

 

یک عمر گریه کردی و گفتی فقط حسین

 

ای مادر بهشت تو را غصه ها شکست

 

 

 

علی اکبر لطیفیان:

 

آشفتگی گیسوی ما شانه کم داشت

 

لبهای خشک ما فقط پیمانه کم داشت

 

وسع خریدار تو بسیار است امّا

 

یوسف به ما دادند ولی بیعانه کم داشت

 

من اختیاراً این همه حالم خراب است

 

گنجی که پیشم داشتی ویرانه کم داشت

 

دیشت قنوت تو به یاد من نیفتاد

 

تسبیح چل تایی تو یک دانه کم داشت

 

به لطف دیوار دم در تکیه می داد

 

آنکه برای گریه کردن شانه کم داشت

 

دیشب نبودم پیش تو فهمیدی اصلاً ...

 

که بازی شمع و گلت پروانه کم داشت

 

وقتی رسیدم جور شد بازی طفلان

 

سنگ سر کوچه فقط دیوانه کم داشت

 

چه خوب شد آب دهانت را مکیدم

 

این مسجدی که ساختم میخانه کم داشت

 

گفتم مرا زنجیر این خانه نمایید

 

کلب نگهبانِ در این خانه کم داشت

 

جانها فدای آستان بانویی که

 

یک سایبان و چند سقاخانه کم داشت

 

حسن لطفی:
من و این یک نفس بشتاب مادر

 

مرا این لحظه ها دریاب مادر

 

شدم مثل رباب این روز آخر

 

عذابم می کند این آب، مادر

 

***

 

نه دل گرمی نه تسکین مانده باقی

 

که داغی سخت و سنگین مانده باقی

 

ببین از پنج فرزندم برایت

 

فقط یک مشک خونین مانده باقی

 

***

 

ز تو حیف است بازویت بیافتد

 

و زخمی بین ابرویت بیافتد

 

چه می شد وقت جان دادن عزیزم

 

سرم بر روی زانوی بیافتد

 

***

 

زمین خوردن تنت را هم بِهَم ریخت

 

حرامی پیکرت را هم بِهَم ریخت

 

حرم با تو زمین افتاد عباس

 

عمود آمد سرت را هم بِهَم ریخت

 

***

 

تو را بست از سرگیسو به نیزه

 

مگر تابت دهد هر سو به نیزه

 

الهی بشکند دستان خولی

 

تو را محکم زد از پهلو به نیزه

 

***

 

سرت بر خاک بود و درد سر شد

 

که سرگرمی چندین رهگذر شد

 

سرت برگشت بر نیزه ولیکن

 

شکاف ابروی تو بازتر شد

 

***

 

هزاران تیر برتن تا پرآمد

 

هزاران تیر بود و مادر آمد

 

مگر کم بود حجم تیر این سو

 

که غلطیدی و از آن سو در آمد

 

***

 

پُر است اینجا پری آتش گرفته

 

لباس و مَعجری آتش گرفته

 

شنیدم روضه ات را بار اول

 

خودم از دختری آتش گرفته

 

***

 

چقدر آن قافله شرمنده ام کرد

 

نشان سلسله شرمنده ام کرد

 

تو را نه ،کاش مَشکَت را نمیزد

 

بمیرد حرمله شرمنده ام کرد

 

***

 

ببین این روزهای آخری را

 

شنیدم روضه ی انگشتری را

 

خداوندا سنان از من گرفته

 

تمام لذت نامادری را

 

 

 

ناصر شهریاری:

 

مثل او در زمین نباشد کس

 

بر علی همنشین نباشد کس

 

محرم مرتضی پس از زهرا

 

غیر ام البنین نباشد کس

 

 

 

ادبش بی مثال در دنیا

 

عشق او بی نظیر بر مولا

 

در میان زنان شهر ، فقط

 

اوست مقبول حضرت زهرا

 

 

 

اوست دلدار ساقی کوثر

 

دامنش ماه هاشمی پرور

 

گر چه گفته منم کنیز علی

 

اوست زهرای دیگر حیدر

 

 

 

چقدر ناله اش شرر دارد

 

چقدر آه در جگر دارد

 

مادری که به جای جای دلش

 

داغ یک کربلا پسر دارد

 

 

 

پسرانی همه امام شناس

 

همگی با ادب ، پر از احساس

 

بین آنها یکی شده چون ماه

 

که بود ساقی حرم عباس

 

 

 

گفت روز وداع که : عباسم

 

خوش قد و قامتم ، گل یاسم

 

نکند بی حسین برگردی

 

من به جان حسین حساسم

 

 

 

می روی کربلا ابوالفضلم

 

غرق شور و نوا ابوالفضلم

 

نزد زهرا و مرتضی آنجا

 

روسپیدم نما ابوالفضلم

 

 

 

روضه اش بوی فاطمه دارد

 

هق هق و گریه ، همهمه دارد

 

هر که گرید برای ام بنین

 

روزی از شاه علقمه دارد

 

غلامرضا سازگار:

 

گویند فقیری به مدینه به دلی زار

 

امد به در خانه ی عباس علمدار

 

زد بوسه بر ان درگه و استاد مؤدب

 

گفتا به ادب با پسر حیدر کرار

 

کی صاحب این خانه یکی مرد فقیرم

 

بیمار و تهیدست و گرفتار و دل افکار

 

هر سال در این فصل از این خانه گرفتم

 

بر خرجی یکساله ی خود هدیه ی بسیار

 

گفتا به زنان ام بنین مادر عباس

 

با سوز دل سوخته و دیده ی خون بار

 

کز زیور و زر هر چه که دارید بیارید

 

بخشید بر این مرد فقیر از ره ایثار

 

خود سائل هر ساله ی عباس من است این

 

عباس دل ازرده شود گر برود زار

 

دادند بدو زیور و زر هر چه که می بود

 

از لطف و کرم عترت پیغمبر مختار

 

سائل که نگاهش به زر و سیم بیفتاد

 

بگذاشت ز غم چهره به دیوار

 

گفتند همه هستی این خانه همین بود

 

ای مرد عرب اشک میفشان تو به رخسار

 

آن سائل دلباخته چنین گفت :

 

کی در همه جا بوده به خیل ضعفا یار

 

بر من در این خانه گدائیست بهانه

 

من عاشق عباسم ، نه عاشق دینار

 

من امده ام بازوی عباس ببوسم

 

من در پی گل روی نهادم سوی گلزار

 

هر سال زدم بوسه بر ان دست مبارک

 

هر بار شدم محو رخ صاحب این دار

 

یک لحظه بگوئید که عباس بیاید

 

باشد که برم فیض از ان چهره دگر بار

 

ناگاه زنان شیونشان رفت به گردون

 

گفتند : فروبند لب ای مرد گرفتار

 

ای عاشق دلسوخته ای محو رخ دوست

 

ای سائل دلباخته ، ای طالب دیدار

 

دستی که زدی بوسه جدا گشت ز پیکر

 

ماهی که تو دیدی به زمینگشت نگونسار

 

ان دست کزو خرجی یکساله گرفتی

 

شد قطع ز تیغ ستم دشمن خونخوار

 

سر بر سر نی ، دست جدا ، تن به روی خاک

 

لب تشنه ، جگر سوخته ، دل شعله ای از نار

 

این طایفه هستند در این خانه سیه پوش

 

این خانه بود در غم عباس عزادار

 

این مادر پیری که قدش گشته خمیده

 

سر تا به قدم سوخته چون شمع شب تار

 

این مادر دلسوخته ی چهار شهید است

 

گردیده دو تا قامتش از ماتم آن چهار

 

این مادر عباس همان ام بنین است

 

دادند بنینش همه جان در ره دادار

 

سوگند به ان مادر و ان چهار شهیدش

 

بگذر ز گناه همه ای خالق غفار

 

 

 

شیخ رضا جعفری:

 

چهار آینه آورده روبروی خودش

 

چهار قبر کشیده است چهار سوی خودش

 

چهار آینه اما مکعّب و خاکی

 

برای روح پر از حجم و تو به توی خودش

 

نشسته است دوباره به هم بیامیزد

 

گلاب قمصر لاهوت را به بوی خودش

 

ز هوش می رود آخر عبادتش دارد

 

مقدمات خودش شیوه ی وضوی خودش

 

اگر چه قبله شده در نماز گریه ولی

 

نماز کعبه ادا می‌شود به سوی خودش

 

چنان نسیم که در باغ می رود از خویش

 

کسی نبود بیاید به جستجوی خودش

 

زبان گرفته و با خویش شعر می‌خواند

 

شبیه ناله ی برکه برای قوی خودش

 

کنار مثنوی اش قطعه ی مُخَدَّره ای ست

 

که آمده است سر تربت عموی خودش

 

 

 

کاظم بهمنی:

 


رسالتت نه فقط صاحب پسر شدن است

 

تو را کنار علی شأنِ همسفر شدن است

 

بزرگ مادرِ ماهِ همیشه کامل عشق!

 

هنوز نور تو در حال بیشتر شدن است

 

محبتت رقمی در دل علی دارد

 

که رو به آینه در حال ضربدر شدن است

 

رسیدن تو به وصل علی به ما آموخت

 

مهم تر از همه از جانبش نظر شدن است

 

حسودهای مدینه تو را نمی فهمند

 

و قلب تیره سزاوار شعله ور شدن است

 

تمام می شود این غم همین که برگردی

 

فرشته مشکلش از بابت بشر شدن است

 

تو آن ضمیر بلندی که راز عرفانت

 

نتیجه ی گذر از مرز خون جگر شدن است

 

سکوت کن که ادب یادداشت بردارد

 

سخن بگو که حیا فکر بارور شدن است

 

که عشق در تو نه با مهر مادری یکسوست

 

نه فارغ از غم هفتاد و یک نفر شدن است

 

دو دست خویش به جای تو داده فرزندت

 

وگرنه میل تو هم بر شکسته پر شدن است

 

حسین تا که نماند به روی نیزه غریب

 

سفارشت به پسرها بدون سر شدن است

 

خیال مرثیه سازم به روضه می کشدم

 

ولی تمایلم امشب به برحذر شدن است

 

به زخمتان دم رفتن نمک نمی پاشم

 

بشیرم و همه سعیم به خوش خبر شدن است

 

خیال مرثیه ساز مرا ببخش ای سرو

 

کبوترست و به دنبال نامه بر شدن است

 

محسن حنیفی:

 

غصه ها بر روی پیشانیش چین انداخته

 

گریه ها از پای، او را این چنین انداخته

 

مادری کرده برای بچه های فاطمه

 

خویش را پای امیرالمومنین انداخته

 

چار فرزند او فدای پنج تن آورده است

 

سفرۀ نذری ست که ام البنین انداخته

 

مادر قدیسه ی لب تشنه های کربلا

 

گریه اش لرزه تن روح الامین انداخته

 

مادر باب الحوائج دارد از دریا گله

 

چون که دریا روی او را بر زمین انداخته

 

عاقبت چشم حسودی لاله اش را زخم زد

 

لالهْ عباسی او را لالهْ چین انداخته

 

باورش هرگز نخواهد شد عمود بی حیا

 

پهلوان شهر را از روی زین انداخته

 

او شنیده زینبش افتاده روی خاک ها

 

یک نظر بر ساقی نیزه نشین انداخته

 

شرمسارش بوده ساقی، چون که دیده خواهرش

 

پوشیه بر صورتش با آستین انداخته

 

***

 

 

 

جواد محمد زمانی:

 

ای به سپهر عاطفه بی قرین

 

ستاره ی مدینه، ام البنین

 

قدر تو در جهان نبوده معلوم

 

قبر تو در جوار چار معصوم

 

فاطمه دوم مرتضایی

 

مادر دیگری به مجتبایی

 

تو کیستی که با غم و زمزمه

 

پای نهی به خانه فاطمه

 

تو کیستی که با همه عزیزی

 

گفته ای آمدم کنم کنیزی

 

تو دیده ای که خانه ای سوخته

 

دخترکی چشم به در دوخته

 

محض دل تازه گلان حزین

 

نام تو فاطمه! شد امّ البنین

 

تا که نگویند حسینش چه شد

 

مدینه بین الحرمینش چه شد

 

 

 منبع : حسینیه، شعر شاعر

گزارش 0
برای ارسال نظر وارد شوید و یا ثبت نام کنید.

comments نظرات

هنوز نظری ارسال نشده است.
جدیدترین محبوب ترین داغ ترین
تمام حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیئت فدائیان حضرت زینب(س) می باشد.