ﭼﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻦ ﻧﻮﺭ ﺭﺩ ﻣﯽﺷﺪ؟
ﻣﺴﯿﺮ ﺧﺎﻧﻪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﺳﺮﺷﻮﺭ ﺭﺩ ﻣﯽﺷﺪ
ﭼﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﺑﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ
ﮐﻪ ﻣﻮﻻﯾﻢ ﺯ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﺭﺩ ﻣﯽﺷﺪ؟
ﺑﻪ ﺍینها ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ
ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻓﮑﺮ میکردم
ﺩﻟﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ...
ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﻫﺮ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍ ﻧﺎﮔﺎﻩ
ﺳﺮﻡ ﺳﻤﺖ ﺣﺮﻡ ﺑﺮﮔﺸﺖ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﺏ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺎﺯﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩ
ﻭ ﮔﻨﺒﺪ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺵ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ میداد
ﺣﺮﻡ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﺯﺍئرها
ﻣﺴﺎﻓﺮﻫﺎ، ﻣﺠﺎﻭﺭﻫﺎ
گرﻭﻫﯽ آذریها ﻭ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ شمالیها
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﻗﺎﻟﯽ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ شالیها
ﯾﮑﯽ ﺩﺭ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﻍ، شالیکار میکرده
ﯾﮑﯽ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﭘﺎﯼ ﺩﺍﺭ ﻗﺎﻟﯽ ﮐﺎﺭ میکرده
و ﺣﺎﻻ ﻫﺮﮐﺪﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ
ﺯﺑﺎﻥ ﻭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ:
«ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﻨﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺁﻗﺎ!
ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺁﻗﺎ!
ﺑﻪ بیخوﺍﺑﯽ ﺩﻭ ﭼﺸﻢ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ
ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﭘﻮﻝ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻥ ﺭﺍ ﺟﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ»
ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺩﺍﻣﻦ، ﺍﯾﻮﺍﻥ ﻃﻼﯾﯽ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺖ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺳﺖ خالی ﮔﺪﺍﯾﯽ ﺭﺍ
ﯾﮑﯽ ﺩﺭﺩ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻣﯽﮔﻔﺖ
ﯾﮑﯽ ﺑﺎﻻﯼ ﮔﻠﺪﺳﺘﻪ ﺍﺫﺍﻥ میگفت
صدﺍ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﺩﺭ ﺻﺤﻦ ﻭ ﺣﺮﻡ
ﮔﻮﯾﺎ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺎ «ﺍﻧﺼﺎﺭﯾﺎﻥ» میگفت:
«ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺻﻞ ﻋﻠﯽ علیﺑﻦﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ ﺍﻟﻤﺮﺗﻀﯽ»
ﯾﮑﯽ ﺑﻐﺾ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻩ ﺭﺍ میگفت
ﯾﮑﯽ ﻫﻢ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ میگفت
ﺟﻮﺍﻥ ﺯﺍئرﯼ ﺩﺭ گریههایش
«ﺁﻣﺪﻡ ﺍﯼ ﺷﺎﻩ» ﺭﺍ میگفت
ﺧﻼﺻﻪ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍین جا ﻭ
خیلیها ﺯ ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ
ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺣﺮﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻫﻤﺎنهاﯾﯽ ﮐﻪ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ
ﺣﺎﻻ ﭘﺎﯼ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺣﺮﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﯾﮑﯽ ﯾﺎﺩ ﺭﻭﺍﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﯾﮑﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ
ﺩﻟﺶ میخواﺳﺖ ﻧﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﺟﻮﺍنتر ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﺍﺋﺮ
ﺩﻟﺶ میخوﺍﺳﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺍﺷﺖ
ﮐﻨﺎﺭ ﺣﻮﺽ ﮔﻮﻫﺮﺷﺎﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺣﺮﻑ ﺁﺏ ﺁﻣﺪ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺑﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ
ﺑﺮ ﻟﺒﻢ ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺑﺎﺏ ﺁﻣﺪ
ﺯﯾﺎﺭﺕ، ﺁﺧﺮﺵ ﺷﺪ ﺍﻭﻝ ﺭﻭﺿﻪ
ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻘﺘﻞ ﺭﻭﺿﻪ
ﺣﺴﯿﻦ ﺁﻣﺪ، ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ
ﻭﻟﯽ ﻧﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺶ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﯽﺷﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻮ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻧﯿﺰﻩ
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺷﻤﺸﯿﺮ
ﺁﻥ ﻫﻢ ﺗﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ
ﻣﯿﺎﻥ نیزهها، ﺷﻤﺸﯿﺮﻫﺎ، ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺗﯿﺮﻫﺎ،
ﺗﯿﺮ ﺳﻪ ﺷﻌﺒﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﻻ ﮐﺮﺩ
ﺩﻫﺎﻥ ﭼﻠﻪ ﺭﺍ ﻭﺍ ﮐﺮﺩ
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮐﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﮐﺮﺩ
ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮔﻠﻮ ﺭﺍ ﺗﺎ ﮐﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ
ﭼﻨﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﭘﯿﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﺷﺪ
ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺮﯾﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ
---
الگوی معرفت! سند مهربانیم
خسته شدم دگر به کجا می کشانیم
شاید نباید از تو طلبکار می شدم
شاید که چوب می خورم از بد زبانیم
شاید نباید از درِ تو حاجتی گرفت
یک خانه ی دگر بده، آقا! نشانیم
شاید که مستحق عنایت نمی شوم
شاید که در عقوبتِ بد امتحانیم
شاید که از صدای گدا شاد می شوی
با این دلیل در پی خود می دوانیم
فنِّ گداییِ ز تو در بین سینه نیست
می ترسم از نهایت این ناتوانیم
من در به در میان حرم راه می روم
من را ببخش با همه ی بد گمانیم
شاعر : رضا تاجیک
--------
من دست خالی آمدم،دستِ من و دامانِ تو
سر تا به پا دَرد و غمم،دردِ من و درمانِ تو
تو هر چه خوبی من بَدَم،بیهوده بر هَر در زَدم
آخر به این در آمدم باشم کنار خوان تو
من از همه در رانده ام،من رانده ای و امانده ام
یا خوانده یا ناخوانده ام اکنون منم مهمانِ تو
پای من از ره خسته شد،بال و پَرم بشکسته شد
هر در به رویم بسته شد جُز درگه احسانِ تو
گفتم مَنم در می زَنَم،گفتی به تو سر می زنم
من هم مُکرّر می زنم کو عهد و کو پیمانِ تو؟
سوی تو رو آورده ام ای خُم سبو آورده ام
من آبرو آورده ام کو لُطفِ بی پایانِ تو
حالِ من گوشه نشین با گوشه ی چشمی ببین
جُز سایه ی پُر مِهرتان جایی ندارم جانِ تو
من خِدمتی ننموده ام دانم بَسی آلوده ام
امّا به عُمری بوده ام چون خار دَر بُستان ِتو
«دست تُهی»
ما را به کسی جُز تو نظر – عیب بود
کُوبیم اگر – در دگر – عیب بود
با دست تهی آمدنم عیبی نیست
با دستِ تُهی روم اگر – عیب بود
شاعر : حاج علی انسانی
-----------
خراسان می دهد بوی مدینه
خراسان کوه غم دارد به سینه
خراسان را سراسر غم گرفته
در و دیوار آن ماتم گرفته
خراسان! کو امام مهربانت؟
چه کردی با گرامی میهمانت؟
خراسان راز دل ها با رضا داشت
چه شب هایی که ذکر یا رضا داشت
خراسان کربلای دیگر ماست
مزار زاده ی پیغمبر ماست
خراسان! می دهد خاکت گواهی
ز مظلومی، شهیدی، بی گناهی
به دل داغ امامت را نهادند
امامت را به غربت زهر دادند
دریغا! میهمان در خانه کشتند
چه تنها و چه مظلومانه کشتند
امامِ اِنس و جان را زهر دادند
به تهدید و به ظلم و قهر دادند
ز نارِ زهرِ دشمن، نور می سوخت
سراپا همچو نخل طور می سوخت
ز جا برخاست با رنگ پریده
غریبانه، عبا بر سر کشیده
گهی بی تاب و گه در تاب می شد
همه چون شمع روشن آب می شد
میان حجره ی در بسته می سوخت
نمی زد دم ولی پیوسته می سوخت
ز هفده خواهر والا تبارش
دریغا کس نبودی در کنارش
به خود پیچید و تنها دست و پا زد
جوادش را، جوادش را صدا زد
دلش دریای خون، چشمش به در بود
امیدش دیدن روی پسر بود
پدر می گشت قلبش پاره پاره
پسر می کرد بر حالش نظاره
پدر چون شمع سوزان آب می شد
پسر هم مثل او بی تاب می شد
پدر آهسته چشم خویش می بست
پسر می دید و جان می داد از دست
پسر از پرده ی دل ناله سر داد
پدر هم جان در آغوش پسر داد
کعبه ی اهل ولاست صحن و سرای رضا
شهر خراسان بُوَد کرب و بلای رضا
در صف محشر خدا مشتری اشک اوست
هر که در اینجا کند گریه برای رضا
کیست پناه همه جز پسر فاطمه؟
چیست رضای خدا غیر رضای رضا؟
بر سر دستش برند هدیه برای خدا
ریزد اگر دُرّ اشک، دیده به پای رضا
زهر جفا ریخت ریخت، شعله به کانون دل
خونِ جگر بود بود، قوت و غذای رضا
نغمه ی قدّوسیان بود به آمین بلند
حیف که خاموش شد صوت دعای رضا
یاد کند گر دَمی ز آن جگرِ چاک چاک
خون جگر جوشد از خشت طلای رضا
از در باب الجواد می شنوم دم به دم
یا ابتای پسر، وا ولدای رضا
بوسه به قبرش زدم، تازه زطوس آمدم
باز دلم در وطن کرده هوای رضا
گر برود در جنان یا برود در جحیم
بر لبِ میثم بُوَد مدح و ثنای رضا
----------
زائرین تو فقط شیعة اثنی عشرند
همه دلباختة عترت خیرالبشرند
همه گشتند به دریای نگاهت تطهیر
به گل روی تو سوگند ز گل پاک ترند
زائرینی که به این کعبة دل، دل بستند
تا ابد از حَرمت دل نبرند و نبرند
گر به سوی حَرمت روی کنند اهل جحیم
تا ابد از طمع روضة رضوان گذرند
سائلان کرمت یکسره ارباب کرم
زائران حرمت از همة خلق سرند
پا گذارند به بال ملک و طرة حور
رهروانی که به سوی حرمت ره سپرند
عالمی رو به روی پنجرة فولادت
به امید کرمت همچو گدا پشت درند
انبیا ناز فروشند به گلزار بهشت
اگر از دور به ایوان طلایت نگرند
مهر تو لاله و ریحان بهشت دل ماست
حاش لله که ما را به جهنم ببرند
"میثم" بی سر و پایم نظری کن مولا
که مرا جزو سگان سر کویت شمرند
------------
کوثر اشک من از ساغر و پیمانه، توست
دل آتشزدهام، شمع عزاخانه تـوست
جگر سوخته، خاکستر پروانه تـوست
شعلههای دلم از آه غریبـانه تـوست
ای تـراب قـدم زائـر کویت گُل من
وی خراسان تو تا صبح قیامت دل من
****
درد جان را تو طبیبی تو طبیبی تو طبیب
بزم دل را تو حبیبی تو حبیبی تو حبیب
بی تولّای تو دل را نه قرار و نه شکیب
تو غریب الغربایی و همه خلق، غریب
نه خراسان که سماوات و زمین حائر توست
دور و نزدیک ندارد، دل ما زائر توست
****
ای قبـول غـم تـو گریـه ناقـابل ما
آتش عشق تو در روز جزا حاصل ما
مایـه از خاک خراسان تو دارد گل ما
ما نبودیم که میسوخت به یادت دل ما
سالها آتش غم شمع صفت آبت کـرد
زهر در سینه شراری شد و بی تابت کرد
****
تو به خلقت پدری و تو به زهرا پسری
مثـل جد و پدرت از همه مظلومتری
تـو جگـر پاره پیغمبر و پاره جگری
بلکه بیتابتر از بسمل بیبال و پری
میزبان تو شد ای جان جهان قاتل تو
کس ندانست ندانست چه شد با دل تو
****
تـو کـه سـر تـا بـه قدم آینه توحیدی
به چه تقصیر چو بسمل به زمین غلطیدی
مرگ را دور سرت لحظه به لحظه دیدی
همچنـان مـار گزیده به خودت پیچیدی
که گمان داشت که با آن غم پیوسته تو
قتلگاه تو شـود حجـره در بستـه تو؟
****
«بابی انت و امی» که چـه آمد به سرت
داغ معصومه مظلومه به جان زد شررت
تو زدی بال و پر و کـرد تماشا پسرت
بس که بر شمس رُخت ریخت ستاره قمرت
شـرر آه بـر آمـد ز نهـادت مــولا
صورتت شسته شد از اشک جوادت مولا
****
طایر روح غریبانه پرید از بدنت
قاتلت اشک فشان بود به تشییع تنت
خبر از غربت تن داشت فقط پیرهنت
کرد با خون جگر دست جوادت کفنت
چوب تابوت تو بر شانه جان همه بود
جای معصومه تو اشک فشان فاطمه بود
****
بانـوان چشم ز مهریـه خود پوشیدند
دور تابوت تو پـروانه صفت گردیدند
اشکها بود که بـر غربت تو باریدند
لاله از خون جگر بر سر راهت چیدند
مردها مثل زنان شیونشان برپا بود
دور تابوت تو ذکر همه یا زهرا بود
****
ای خدا سوختم از گریه، دل از کف دادم
کاش میسوخت فلک از شرر فریادم
کاش مـیداد غـم شـام بـلا بـر بادم
یاد خاکستر و سنگ لب بـام افتـادم
پای تابوت رضا چنگ و نی و دف نزدند
همه سیلی زده بر صورت خود، کف نزدند
****
دور تابوت تو بر چهره اگر چنگ زدند
لیک پای سر جد تو همه چنگ زدند
دور تابوت تو ناله ز دل تنگ زدند
دور زینب همه از چار طرف سنگ زدند
تا شرار از جگر و ناله ز دل برخیزد
اشک «میثم» به تو و جد غریبت ریزد