لال و مبهوت شدم، نالهی شبگیرم کن
شدهام خوابِ پر از واهمه، تعبیرم کن
ای نم اشک که از چشم ترم میافتی
نزْدِ الله، پشیمان شده تصویرم کن
راه درمان شدنم دست خودم نیست، طبیب
شدهام دردِ معما شده، تدبیرم کن
یا مرا زود بغل کن جلوی چشم همه
یا بیا پیش نگاه همه تحقیرم کن
ننگ بر من به کسی غیر علی رو بزنم
از همه جز اسدالله، خدا سیرم کن
سر و پا معصیتم، باز به دستان علی
به مناجاتِ شب فاطمه، تطهیرم کن
از همان کودکیام نذر حسینیه شدم
بین دربار حسینابنعلی پیرم کن
گر دلم نیّت طوفِ حرمی دیگر کرد
پای من را بشکن، در غل و زنجیرم کن
پابرهنه ببرم کرببلا، بعد از آن
وسط صحن اباالفضل زمینگیرم کن
مَشک من را زدهاند آبرویم ریخته است
دست تقدیر بیا زود پُر از تیرم کن
من قمر بودم و مُنشَق شدم از ضرب عمود
آسمان، روی سنان سورهی تکویرم کن
*شاعر: محمد جواد شیرازی
صوت : 20 بهمن 96 - حرم حضرت زینب - مناجات
-------------------------------------
مادری خورد زمین و همه جا ریخت بهم
همهی زندگی شیر خدا ریخت بهم
داغی و تیزیِ مسمار اذیّت میکرد
تا که برخاست ز جا عرش خدا ریخت بهم
بشکند پای کسی که لگدش سنگین بود
تا که زد سلسلهی آل عبا ریخت بهم
ثلث سادات میان در و دیوار افتاد
نسل سادات به یک ضربهی پا ریخت بهم
گُر گرفته بدنِ فاطمه، ای در بس کن
وسط شعله ببین زمزمهها ریخت بهم
*شاعر : قاسم نعمتی
روز آخر، بیبی یه جوری کار کرد تو خونه، همه گفتن خدایا مادر خوب شده، الحمدالله...
داره این کارا رو میکنه چون میخواد به همه بفهمونه این روزا حال من خوبه. میخواد همه رو از خونه بیرون کنه. (چرا؟) آخه نمیخواد کسی جون کَندنش رو ببینه.... فلذا همه رو از خونه بیرون کرد، اسماء رو صدا زد: اسماء برام یهکم آب بیار میخوام غسل کنم.....
اسماء، حجره رو ترک کن. وقتی برگشتی اگه دیدی چادر به سر کشیدم، برو علی رو خبر کن بدون دیگه بیفاطمه شدی.
اسماء میگه رفتم و برگشتم. تا درِ حجره رو باز کردم دیدم خانم چادر به سر کشیده و رو به قبله خوابیده. هرچی خانم رو صدا زدم دیدم جوابم رو نمیده. تو همین حین دیدم آقازادههای علی اومدن، حسن و حسین وارد خونه شدن؛ وسط حیاط خونه هی دارن صدا میزنن مادر... چرا مادر به استقبالمون نمیاد....
اسماء میگه من سریع اومدم بیرون، میخواستم یه جوری بچهها رو از خونه بیرون ببرم . اما دیدم هرچی میگم، میگن ما تا مادرمون رو نبینیم جایی نمیریم. -غذا بخورید؛ - تا مادر نباشه لب به غذا نمیزنیم....
یه مرتبه متوجه حجره شدن؛ اومدن داخل حجره، تا چشمشون به بدن بیجان مادر افتاد، امام حسن خودش رو انداخت رو سینهی مادر، اباعبدالله صورت کف پای مادر گذاشته؛ هی صدا میزنه مادر اگه جوابم رو ندی میمیرم......
(چی میخوای بگی؟)
هر دیدی یه بازدیدی داره. اینجا اباعبدالله اومد پایین پای مادرش. اما کربلا برعکس شد؛ این مادر اومد پایین پای گودال قتلگاه؛ هی به سینه میزنه، صدا میزنه بُنَیَّ .....
حسین...
مَشک من را زدهاند آبرویم ریخته است
دست تقدیر بیا زود پُر از تیرم کن
من قمر بودم و مُنشَق شدم از ضرب عمود
آسمان، روی سنان سورهی تکویرم کن
آمدم آب به خیمه برسانم که نشد
آنقدر غصه و غم خوردم از این غم که نشد
تیرِ نامرد اگر یاور مشکم میشد...
میشد این آب شود چشمهی زمزم که نشد
سعی کردم که نیفتم ز روی اسب ولی
ضربه آنقدر شتابان زد و محکم که نشد
بگو از من به رقیه که حلالم بکند
آمدم آب به خیمه برسانم که نشد
"اباالفضل ای علمدارم
تویی داداش سپهدارم"