تصویر : سفرنامه اربعین حسینی - کاروان اصحاب خراسانی - روز پنجم
🔸 روایت روز پنجم_۱
سلام همسفرای عزیز اهلاً و سهلاً😍
بفرمایید اُملت داغ اربعینی 😋
بخشی از دیشبو تو موکبی خوابیدیم قبل اذان حرکت کردیم تو مشایه..
بعضیا فرصتو غنیمت شمردن و همینطور که راه میرفتن تو اون سحر دلچسب جاده های اربعینی،مشغول نماز شب بودن..🤲
یه موکبی صبر کردیم تجدید وضو و صلاة جماعت صبح..
راه افتادیم
بین راه صبونه ردیفی زدیم😎
جاتون خالی
دلتون نخواد😉
البته بعضی هنوز صبونه نخورده بودن
باز راه رفتیم و دوباره کنار موکبی که صندلی داشت توقف کردیم تا هم استراحت کنیم هم همه جمع بشن..
بنا داشتیم از راه بهره ببریم از قشنگی های سبک زندگی اربعینی
عجله نداشتیم
از طرفی هم باید مراعات همه رو میکردیم🌺
موکبی که نشسته بودیم پذیرایی کرد ازمون
تخم مرغ صبحانه 😊
همه راه افتادن
اما ما دو سه نفر کمی بیشتر نشستیم
چون آقا حامد که سر درد زیادی داشت فرستاده بودیم داخل موکب بخوابه کمی، گفتیم کمی بیشتر بخوابه بیدارش نکردیم..😴
حالا چرا سرش درد میکرد بماند میگم براتون 😂😂
حامد نیم ساعتی خوابید و راه افتادیم..
🚶♂🚩🚶♂🚩🚶♂
🔸 روایت روز پنجم_۲
آفتاب داغ داشت پس کله های ما پشتک و بارو میزد و گرمای عجیبی بود😰
وقتش رسیده بود که موکبی اتراق کنیم و طبق برنامه کاروان،بعد از رفتن گرما و آفتاب دوباره بیوفتیم تو مسیر..
پرچم دلنشین کاروان رو جلوی در موکبی دیدیم و فهمیدیم بچه ها اینجان..
رفتم داخل دیدیم جا کمه اما بد نیست خوبه الحمدلله برای استراحت و در امان بودن از گرمای خرما پزون😩
بزور جایی برای خودمون بین رفقا پیدا کردیم و از فداکاری یکی از دوستان نهایت سواستفاده رو کردیم 😁
و اونایی که سرحال تر بودن،خستگی رو از تن خسته ها در میاوردن..☺️
دم آقای یوسفیان گرم
تواضعش منو کشته 🌺😉
شرمندم کرد حسابی 😁
دستش شفا بودا..
خب حالا نوبت خودش رسیده بود
بچه های حلقه ها از رو علاقه و تعصبی که رو ایشون داشتن افتادن به جون انگشتان خسته ی پای ایشون و ماساژژژ درمانی..☺️
خب خبرآمد حمّامات موجود😍😍
♻️تیم بررسی وارد میدان شد
حالا حمام حمام نبود اما اونجا تو راه واسه خودش کویتی بود✅
📢رفیقان میروند نوبت به نوبت
خوشا آن دم که نوبت بر من آید..🗣
آواز من در صف 😁
تو اون آفتاب شدید باور کنین اگه لباسو میشستی و خوب آبگیری میکردی و کمتر از ده دقیقه زیر آفتاب بصورت هلکوپتری میچرخوندی خشک میشد و میشد بپوشی😍
بالاخره گرما سختی داره خوشی هم داره لباس زود خشک میشد😊
خب شامپو به هم قرض میدادن
یادمه برای تعیین قیمت شامپوی مصرفی، یه واحد شمارش پول جدید اختراع شد 😂😂
بنده خدا به دوستش گفت تو به مقدار ۲۵۰تک تومن دینار ریال از شامپو استفاده کردی 😅😅
تک تومن دینار ریال چیه 😅😅 واحد پول کجاست⁉️😁
تصویر : سفرنامه اربعین حسینی - کاروان اصحاب خراسانی - روز پنجم
🔸روایت روز پنجم_۳
رشته ی شنا با ویلچر و آبیاری گیاهان دریایی شنیده بودیم 😂😂
اما رشتهی مردان با ایمان نشنیده بودیم 😅
خودش میگه این رشته،همون مردونه ی رشتهی زنان و زایمانه 😂😂😂
دکتر محمد مهدی طاقتی
دکتر مردان با ایمان 😅😅
قرار بود پزشک معتمد کاروان باشه
اما اعتمادها رو از بین برد😒
زحمکش بودا
دغدغه هم داشت
وجدانم هییی بگی نگی😜
اما فکر کنم وقتی همه همکلاسیاش داشتن قسم پزشکی میخوردن موقع فارغالتحصیلی، دکتر طاقتی دستشویی بوده و قسم خوردنو پیچونده بوده 😉
لذا تجویز های پرحاشیه ای داشت 😂😂
آخه پزشک رشته #مردانباایمان از این بهترم نمیشه😜
کم مونده بود تلفاتم بدیم سر تجویزات ایشون 🙈😄
یه بارم به اعتراف خودش آقای طاهری پروانه پزشکیشو باطل کرد اما باز ادامه داد😂😂
تو کربلا هم دکتری میکرد که بموقعش میگم😉
نمیدونم دکتر جنس از کجا میگرفت که ادعاهای عجیبی داشت 😂👇
انا طبیب
انا هلال احمر😁
بازم داستان داره پزشک مردان با ایمان 😉
تصویر : سفرنامه اربعین حسینی - کاروان اصحاب خراسانی - روز پنجم
🔸 روایت روز پنجم_۴
راه افتادیم از موکب🚶♂🚶♂🏴🚩
بین راه فرمانده رفت دنبال دارو فکر کنم برای یکی از بچهها!
قدم به قدم میرفتیم و یاد ملتمسین دعا هم بودیم
یادمه یه جا که به نت وصل شدم فهمیدم پدر یکی از دوستان نزدیکم برحمت خدا رفته و ناراحت شدم..
بهش پیام دادم عذر خواهی کردم که مجلس ختم نیستم اما دلشو قرص کردم تو بهشت مشایه قدمهایی به نیابت از پدر مرحومش بردارم و برداشتم🚩🚩🚶♂🚩🚩
خیلی خوشحال شد..
💎رحمت خدا به روح پدران و مادران و خواهران و برادرانی که دار فانی رو وداع گفتن و چشم انتظار خیرات و حسنات امام حسینی هستن..
❇️ رحمت الله به عشاق اباعبدلله..
قدم به قدم اومدیم
صدای یه ایرانی میاد👂🗣
کی میتونه باشه👀
صدا از پشت یه میکروفن..
رسیدیم دیدیم صدا از داخل موکب عراقی خدمات دوخت و دوز میاد
چرخ خیاطی داشتن و..😊
دیدیم حسین آقا جعفری پشت میکروفنه😁
سلبریتی هیأتی 😅 بچه معروف پایین شهر 😉
خواننده ارزشی 😍
چی بگم دیگه دربارش..
حالا میگم بعداً ☺️
داشت با میکروفن فارسی تشویق میکرد زواری که نیاز به دوخت لباس و کوله و.. دارن بشتابن که صلواتی انجام میشه✅
آقای یوسفی هم قاطی ماجرا شد
عشق خادمی 😍😍
بدو بیا زائر
یاللا
میای یا بیام😜
بیا کیف و کوله و دوختنی داری بیار #سهسوته برات میدوزن😅
آخه عرب از کجا بفهمه سه سوته یعنی چی 😄
چند لحظه ای هم اینجا توقف کردیم..
تصویر : سفرنامه اربعین حسینی - کاروان اصحاب خراسانی - روز پنجم
🔸روایت روز پنجم_۵
وقتی تو فضایی قرار میگیریم که حال خوب معنوی پیدا میکنیم😍
گاهی نگران زمانی هستیم که به لحاظ فیزیکی تو اون فضا نیستیم و تموم میشه ظاهراً مدت زمان بودنمون اونجا
✅ نگرانی بجایی که جا داره براش فکری کنیم
اما قبل از اینکه یه یادگاری تقدیم کنم
قوت قلبی بدم🌺
فضای معنوی اهل بیتی و امام حسینی و اربعینی اگه فقط احساسات نباشه و ترکیبی از عشق و عقل باشه
یقین بدونیم که اگر از لحاظ فیزیکی تو اون فضا هم نباشیم اما منطق و معرفتش رو همیشه محکم تو قلب داشته باشیم، هیچ وقت از فضا دور نمیشیم
انشالله 👇
هرگز ما از رو جَوگیری و فقط تحت تأثیر چندتا مداحی با صوت دلنشین و جذاب که مدعی عشق و محبت به اباعبدلله الحسین علیه السلام نیستیم
ما ان شالله و الحمدلله هم محبت داریم هم مودت داریم هم منطق مکتب ارباب رو باور داریم❤️🌺✅
خدایا تمام و کمال ما را اینچنینمان بفرما و اینچنینمان بمیران..
یادگاری برای همه دلای جامونده تو بهشت مشایه..
سفره الی الله..❤️❤️😭😭
برید با این لینک تو اون روزا..
http://fna.ir/1r9yb0
تصویر : سفرنامه اربعین حسینی - کاروان اصحاب خراسانی - روز پنجم
🔸 روایت روز پنجم_۶
همین طور که کاروان اصحاب خراسانی۸ در پیاده روی بود
دوست عزیزمون آقا سجاد هم تو ایران بیکار نبود 😄
خبری منتشر شده بود که نزدیک پمپ بنزینی در عراق سانحه ای اتفاق افتاده بود و تلفاتی داده بود!😔
متاسفانه چند نفر از این تلفات هم از زائران ایرانی بودن
حدوداً ده نفر!😔😔
روحشون شاد..
لیستی منتشر شده بود
ده نفر!
آقا سجاد اسم یکی از اعضای کاروان رو جزو این شهدا جا زده بود و بعضی هم تو ایران باور کرده بودن 😅
داستانی شده بود
جملاتی مثل حسین آقا جعفری شهادتت مبارک 😂😂
ما هم تو گروه به این شایعه دامن زدیم 😜
اونایی که اونجا بودن با ما خوب یادشونه😄
شهید جعفری زبانزد شده بود
خود آقای جعفری هم بدش نمیومد 😂😂
آخه دوستان حتی ازش طلب شفاعت میکردن مرتب 😍😍😍
حسین آقا با ما بود اما آخر کار کمی زودتر برگشت با یکی از ماشینای کاروان که زودتر برگشت..
تصویر : سفرنامه اربعین حسینی - کاروان اصحاب خراسانی - روز پنجم
🔸 روایت روز پنجم_۷
بین راه بچه ها یه موکب آشنایی پیدا کرده بودن و هماهنگ کرده بودن،کمی توقف کردیم..
از لحاظ تغذیه داغون بودیم☺️
اینبار یعنی ظرفیت تکمیل بود
جای یه لیوان آبم نداشتیم بعضیامون 🤢
اما بعد از استقبالی که تو موکب ازمون کردن، به هر قیمتی شده سفره انداختن برامون قبل نماز مغرب من خواستم فرا کنم اما فرمانده گرامی گیرم انداخت 😭😂که برو سر سفره زشته روحانی کاروانی 😂😂 خدایی هندونه های بزرگی بود زیر بغلم😭
من رفتم سر سفره اما فرمانده عزیز خوب فرار کرد خودش از غذا 😉
آقا میثم همون فرمانده ما دوربین دست گرفتن و مشغول عکاسی 😅😅 بنظرم بهونه به جایی بود 😜 الله اکبر..
وقت نماز شد و نماز جماعت مثل همیشه برپا شد
دیرتر رسیدم به نماز
صف جماعت رو که از پشت سر میدیدم انگار صف دشداشه پوشان بود 😅😅
بهشون میومد دشداشه 😍😍
طرح خوبیه یه سال همه با هم دشداشه بپوشیم 😍😍
حتماً استقبال گرم تری هم تو راه از کاروانمون میشه 😁✅🌺
آرزو بر جوانان عیب نیست..🚶♂
آقا مرتضی هم دقایقی بچه ها رو مشغول بازی کرده بود 😘
📌یکی از چیزایی که تو این چند روز بخاطر آب و هوای خاص عراق در کمین همه بود، #گرمازدگی بود
بعضی بچه ها از جمله گل پسر آقای کریمنژاد آقا #محمدمبین کمی گرما زده شدن..
قاعدتاً بچه ها توانشون کمتره خب..
آقای کریمنژاد رو دیدم در حالی که داشت میرفت یه نوشابه تگری برای محمدمبین بگیره تا کمی خونَک بشه 🥤
✅این مرحله پیشگیری از گرمازدگی بود..
اما خب باز گرمازدگی شتری بود که در خونه همه میخوابید☺️
مدت کوتاهی داخل موکبی صبر کردیم و پذیرایی شیکی کردن😉😋
تصویر : سفرنامه اربعین حسینی - کاروان اصحاب خراسانی - روز پنجم
🔸 روایت روز پنجم_۸
راه افتادیم بین راه از این موتورای سه چرخه کنارمون وایساد
آقای عسگری و دوست آقای زَیادی و شاید یکی دو نفر دیگه سوار سه چرخه بودن به مقصد #کربلا🏍
✅همزمان چند نفر از جمله علی آقا نبی ئی پیش قراول شده بودن برای یافتن موکب خوب کمی جلوتر برای استراحت تا اذان صبح..
فیلمشو فرستادن تو گروه که اینجا رو پیدا کردیم 👍
آخر شب شد رسیدیم به اون موکب..
میز و صندلی بود و تو حیاط نشستیم کمی
بعد رفتیم برای خواب..😴
بنده خدای اهل عراقی بود از صدای ما کمی کلافه داشت میشد 🙈
ناگهان تیر خلاصی به اعصاب این بنده خدا زده شد🙈😅😅
بچه ها بیرق و گذاشته بودن کنار پرده فکر کنم
حالا چی شد نمیدونم یه دفعه پرچم افتاد و چوبش به پنکه سقفی گیر کرد و صدای انفجاری پیچید😅😅🙈
انفجار نبود اما صداش چرا😉
به هر شکل بود خوابیدم شایدم از ترس اتفاقی دیگر ☺️☺️
یخ بود اما هوا خییییلی☃☃
همونجا بود که یحتمل مقداری آقا میثم سرماخورد..🤧😷🤒
البته نگران نباشید..😉
اذان صبح روز ششم رسید..🕋
تا فردا..
#سفرنامهاربعین۲
▪️@beytonabi_ir