روضه
این حسن کیست که بیش از همه غربت دارد
در دلش کرب و بلایی ز مصیبت دارد
پسر ارشد دریاست که از چشم ترش
آسمان، دست به پیشانی حیرت دارد
دشنه بر پهلوی رنجیده او نیست غریب
از تباریست که عادت به جراحت دارد
فتنه را ضربه ی شمشیر حسن پی کرده س
از جمل، با حسن این قوم عداوت دارد
زهر یا تیغ، شبیه اند پدر با فرزند
اصلا این طایفه میراث شهادت دارد
تیر و سنگ است و تنش از همهسو آماج است
قاسم اینجا ز پدر مهر نیابت دارد
معنی صلح حسن جز رجز قاسم نیست
صبر با زخم جگر، حکم شجاعت دارد
امشب از خلق کریمش بطلب رزق ای دل
هر چه من پر گنهم یار کرامت دارد
صوت : شب ششم محرم 96 - هیئت میثاق - روضه - معنی صلح حسن جز رجز قاسم نیست
زمزمه
کریم کاری به جز جود و کرم نداره
آقام تو مدینه اس ولی حرم نداره
غریب اونیه که همدم اشک و آهه
دیده که مادرش تو کوچه بی پناهه
حسن همهی دار و ندارش حسینه
حسن همهی صبر و قرارش حسینه
حسن سایهش همیشه رو سر داداشه
حسن نمیشه که تو کربلا نباشه
حسن نمیتونه دیگه آروم بشینه
اگه حسینشو نقش زمین ببینه
دلم تو روضه ها میشکنه مثل شیشه
ولی روزی مثه روز حسین نمیشه
غریب اونیه که سر به بدن نداره
آقام رو زمینه ولی کفن نداره
صوت : شب ششم محرم 96 - هیئت میثاق - زمزمه - کریم کاری به جز جود و کرم نداره
مقتل
منبع: مقتل الحسين عليه السلام؛ خوارزمي: ج 2 ص 27
خَرَجَ مِن بَعدِهِ [أي بَعدِ عَونِ بنِ عَبدِ اللّهِ بنِ جَعفَرٍ] عَبدُ اللّهِ بنُ الحَسَنِ بنِ عَلِيِّ بنِ أبي طالِبٍ في بَعضِ الرِّواياتِ، وفي بَعضِ الرِّواياتِ القاسِمُ بنُ الحَسَنِ وهُوَ غُلامٌ صَغيرٌ لَم يَبلُغِ الحُلمَ فَلَمّا نَظَرَ إلَيهِ الحُسَينُ عليه السلام اعتَنَقَهُ، وجَعَلا يَبكِيانِ حَتّى غُشِيَ عَلَيهِما، ثُمَّ استَأذَنَ الغُلامُ لِلحَربِ فَأَبى عَمُّهُ الحُسَينُ عليه السلام أن يَأذَنَ لَهُ، فَلَم يَزَلِ الغُلامُ يُقَبِّلُ يَدَيهِ ورِجلَيهِ ويَسأَلُهُ الإِذنَ حَتّى أذِنَ لَهُ، فَخَرَجَ ودُموعُهُ عَلى خَدَّيهِ وهُوَ يَقولُ:
انْ تَنْکُرونى فَانَا فرعُ الْحَسَن
سِبْطُ النَّبِىِّ الْمُصْطَفَى و الْمُؤْتَمَن
هذَا حُسَیْنٌ کَالاسیرِ الْمُرْتَهَن
بَیْنَ اُناسٍ لاسُقوا صوبَ الْمُزَن
وحَمَلَ وكَأَنَّ وَجهَهُ فِلقَةُ قَمَرٍ، وقاتَلَ فَقَتَلَ عَلى صِغَرِ سِنِّهِ خَمسَةً وثَلاثينَ رَجُلًا. قالَ حُمَيدُ بنُ مُسلِمٍ: كُنتُ في عَسكَرِ ابنِ سَعدٍ، فَكُنتُ أنظُرُ إلَى الغُلامِ وعَلَيهِ قَميصٌ وإزارٌ ونَعلانِ قَدِ انقَطَعَ شِسعُ إحداهُما ما أنسى أنَّهُ كانَ شِسعَ اليُسرى فَقالَ عَمرُو بنُ سَعدٍ الأَزدِيُّ: وَاللّهِ لَأَشُدَّنَّ عَلَيهِ! فَقُلتُ: سُبحانَ اللّهِ! ما تُريدُ بِذلِكَ؟ فَوَاللّهِ لَو ضَرَبَني ما بَسَطتُ لَهُ يَدي، يَكفيكَ هؤُلاءِ الَّذينَ تَراهُم قَدِ احتَوَشوهُ. قالَ: وَاللّهِ لَأَفعَلَنَّ! وشَدَّ عَلَيهِ، فَما وَلّى حَتّى ضَرَبَ رَأسَهُ بِالسَّيفِ، فَوَقَعَ الغُلامُ لِوَجهِهِ وصاحَ: يا عَمّاه! فَانقَضَّ عَلَيهِ الحُسَينُ عليه السلام كالصَّقرِ، وتَخَلَّلَ الصُّفوفَ، وشَدَّ شِدَّةَ اللَّيثِ الحَرِبِ، فَضَرَبَ عَمراً بِالسَّيفِ فَاتَّقاهُ بِيَدِهِ، فَأَطَنَّها مِنَ المِرفَقِ فَصاحَ، ثُمَّ تَنَحّى عَنهُ، فَحَمَلَت خَيلُ أهلِ الكوفَةِ لِيَستَنقِذوهُ، فَاستَقبَلَتهُ بِصُدورِها ووَطِئَتهُ بِحَوافِرِها، فَماتَ. وَانجَلَتِ الغَبرَةُ فَإِذا بِالحُسَينِ عليه السلام قائِمٌ عَلى رَأسِ الغُلامِ وهُوَ يَفحَصُ بِرِجلَيهِ، وَالحُسَينُ يَقولُ: عَزَّ وَاللّهِ عَلى عَمِّكَ أن تَدعُوَهُ فَلا يُجيبَكَ، أو يُجيبَكَ فَلا يُعينَكَ، أو يُعينَكَ فَلا يُغنِيَ عَنكَ، بُعداً لِقَومٍ قَتَلوكَ، الوَيلُ لِقاتِلِكَ! ثُمَّ احتَمَلَهُ، فَكَأَنّيأنظُرُ إلى رِجلَيِ الغُلامِ تَخُطّانِ الأَرضَ، وقَد وَضَعَ صَدرَهُ إلى صَدرِهِ، فَقُلتُ في نَفسي، ماذا يَصنَعُ بِهِ؟ فَجاءَ بِهِ حَتّى ألقاهُ مَعَ القَتلى مِن أهلِ بَيتِهِ، ثُمَّ رَفَعَ طَرفَهُ إلَى السَّماءِ وقالَ: اللّهُمَّ أحصِهِم عَدَداً، ولا تُغادِر مِنهُم أحَداً، ولا تَغفِر لَهُم أبَداً! صَبراً يا بَني عُمومَتي صَبراً يا أهلَ بَيتي، لا رَأَيتُم هَواناً بَعدَ هذَا اليَومِ أبَداً.
ترجمه: پس از عون بن عبد اللّه بن جعفر، بر اساس برخى نقلها، عبد اللّه بن حسن بن على بن ابى طالب و بر اساس برخى ديگر، قاسم بن حسن كه نوجوان و نابالغ بود، به ميدان آمد. هنگامى كه حسين عليه السلام به او نگريست، او را در آغوش گرفت و آن قدر با هم گريستند كه هر دو از حال رفتند. سپس جوان، اجازه پيكار خواست و عمويش حسين عليه السلام، از اجازه دادن، خوددارى كرد. جوان، پيوسته دست و پاى حسين عليه السلام را مىبوسيد و از او اجازه مىخواست تا به او اجازه داد. او به ميدان آمد و در حالى كه اشكهايش بر گونههايش روان بود، چنين مى خواند:
اگر مرا نمى شناسيد، من شاخه حسنم
نواده پيامبرِ برگزيده و امين
اين، حسين است، به سان اسيرى در بند
ميان مردمى كه خدا كُند از آب باران ننوشند!
سپس حمله بُرد و صورتش به پاره ماه مىمانْد. جنگيد و با وجود كمىِ سنّش، 35 مرد را كُشت. حُمَيد بن مسلم، گفته است: من در لشكر ابن سعد بودم و به آن جوان، مىنگريستم. او پيراهنى و بالاپوش و كفشهايى داشت كه بندِ يك لنگهاش پاره بود، و از ياد نبردهام كه لنگه چپ آن بود. عمرو بن سعد ازْدى گفت: به خدا سوگند، بر او حمله مىبرم! به او گفتم: سبحان اللّه! و از آن، چه مىخواهى؟! كشتن همين كسانى كه گرداگردِ آنها را گرفتهاند، براى تو بس است. گفت: به خدا سوگند، به او حمله خواهم بُرد! آن گاه، بر او حمله بُرد، و باز نگشت تا با شمشير، بر سرش زد و آن جوان، به صورت [بر زمين] افتاد و فرياد برآورد: اى عمو جان! حسين عليه السلام، مانند باز شكارى، نگاهى به او انداخت و خود را به صفوف دشمنزد و مانند شيرى خشمگين، حمله كرد و عمرو را با شمشير زد. او دستش را جلوى آن گرفت و از آرنج، قطع شد. فريادى كشيد و از امام عليه السلام، كناره گرفت. سواران كوفه، براى نجات وى، يورش آوردند؛ امّا او در جلوى سينه اسبها قرار گرفت و اسبها، او را لگدمال كردند تا مُرد. غبار [نبرد] كه فرو نشست، حسين عليه السلام بر بالاى سرِ جوان، ايستاده بود و او، پاهايش را از شدّت درد، به زمين مىكشيد. حسين عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند، بر عمويت گران مىآيد كه او را بخوانى و پاسخت را ندهد يا پاسخت را بدهد و كمكى نتواند به تو بكند يا كمكت كند، امّا به تو سودى نبخشد. از رحمت خدا دور باشند كسانى كه تو را كُشتند! واى بر كُشنده تو!». سپس او را بُرد، و گويى مىبينم كه پاهاى آن جوان، بر زمين كشيده مىشود و حسين عليه السلام سينه او را بر سينه خود، نهاده است. با خود گفتم: با او چه مىكند؟ او را آورد و كنار شهيدان و كشتگان از خاندانش نهاد. آن گاه، سر به آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! همه آنها را به شمار آور و يك تن را هم جا مگذار و هرگز آنها را ميامرز! اى عموزادگان! شكيبايى كنيد. اى خاندان من! شكيبا باشيد كه ديگر پس از امروز، هيچ خوارىاى نخواهيد ديد!».
صوت : شب ششم محرم 96 - هیئت میثاق - مقتل حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام
شور
اسم تو دلم رو برده، هر کی باختهدل اون برده
مُهر مِهر تو آقا جون، از ازل رو قلبم خورده
ای نعم الامیرم، از تو اذن میگیرم
میپوشم مشکیمو، کاشکی باش بمیرم
حضرت حق، روح الامین، نبی، امیرالمؤمنین
میگن تموم انبیا، السلام علی الباکین
(السلام علی الباکین)
تو دنیا تو عقبامونی، تو امروز و فردامونی
با ذکر تو جون میگیریم، تو درمون دردامونی
اذن از تو سر از من، سوز از تو پر از من
لطف آقا از تو، چِشمای تر از من
میآید از عرش برین، با ناله و صوتی حزین
انگار میخونه مادری، السلام علی الباکین
(السلام علی الباکین)
صوت : شب ششم محرم 96 - هیئت میثاق - شور - انگار میخونه مادری، السلام علی الباکین
زمینه
خونه به خونه غم تو در زده
عطر ضریحت به دلا سرزده
پنجره ای رو به حرم دیده باز
دلم که با کبوترا پر زده
به سینهی دنیاپرستا می زنیم دست رد
به یاد اون دم که آقا تکیه به شمشیر زد
نمی ذاریم بمونه مولامون تنها
نمی بازیم دل به نیرنگ این دنیا
(لک لبیک لک لبیک یا مولا)
*** *** ***
کوچه به کوچه شهرامون کربلاست
تا زنده ایم اسم تو رو لب ماست
تا بدونن ما هم از این لشکریم
سیا میپوشیم تا دنیا دنیاست
میخوام که از نوجوونی سرباز راهت باشم
شبیه عبدالله و قاسم تو سپاهت باشم
نمی ذاریم بمونه مولامون تنها
نمی بازیم دل به نیرنگ این دنیا
(لک لبیک لک لبیک یا مولا)
*** *** ***
تموم هستی خاک پات یا حسین
جوونی ما به فدات یا حسین
نگاهی کن به این دلای عاشق
تا بشیم از بسیجیات یا حسین
منتظریم کی شب حمله فرا می رسد
امر ز فرماندهی کل قوا می رسد
نمی ذاریم بمونه مولامون تنها
نمی بازیم دل به نیرنگ این دنیا
(لک لبیک لک لبیک یا مولا)
صوت : شب ششم محرم 96 - هیئت میثاق - زمینه - میخوام از نوجوونی سرباز راهت باشم
واحد
ای دل وضو بگیر و بیا وقت طاعت است
بشکن به یاد او که شکستن عبادت است
یک لحظه بی حسین بمانی مصیبت است
آزاده باش این دوسه روزی که فرصت است
در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن
در این جهان که معرکه نور و ظلمت است
از سرگذشتن حججی ها سعادت است
اینگونه رفتن از پی یک عمر خدمت است
عمری مجاهدت که پر از شور و همت است
در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن
آن کس شود شهید که او را لیاقت است
اهل تلاش و صدق و وفا و امانت است
او را به خانه رسم گذشت و محبت است
در سفره عطر نان حلال است و برکت است
در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن
اوج صلابت است و شکوه شجاعت است
کرب و بلا که مدرسه ی استقامت است
هل من معین به گوش جهان تا قیامت است
حر باش و دل مبند به دنیا که حسرت است
در عشق اگرچه منزل آخر شهادت است
تکلیف اول است شهیدانه زیستن
دم پایانی
یا حسین یا حسین
شعلهی عزای تو چراغ کربلای تو
توو دلم روشنه
پرچم قیام تو صراحت کلام تو
تا ابد با منه
درس آزادگی
توو همین مجالس مصیبت مُحرّمه
توو لهوف سیّد و توو مقتل مُقرّمه
یاد من دادی که، زیر بار ستم تا قیامت نرم
یا حسین یا حسین
(یا حسین عزیز فاطمه)
*** *** ***
یا حسین یا حسین
باز به من بها دادی به اشک من صفا دادی
مجلست اومدم
پس هنوز امید داری به من که ساده میگذری
گرچه خیلی بدم
یا حسین یا حسین
من کجا لیاقت اقامه عزای تو؟
من کجا و کشتی نجات روضههای تو؟
من کجا و حرم؟ خیلی ممنونتم خیلی مدیونتم
یا حسین یا حسین
(یا حسین عزیز فاطمه)
*** *** ***
یاحسین یا حسین
كاش مث مدافعا، توو سوريه توو سامرا
هديه ميشد سرم
ارتشت مسلحه، نذاشته پاي ابرهه
وا بشه توو حرم
آرزوم اینه که
جوری که تو دوست داری خدا رو بندگی کنم
آرزوم اینه مث شهیدا زندگی کنم
آرزوم یک کلام: اربعین آقا! کربلا میخوام
یا حسین یا حسین
(یا حسین عزیز فاطمه)
*** *** ***
حجت بن الحسن
از نجف تا کربلا رو، لابلای موکبا رو
جستجو میکنم
بلکه بین زائرا، ببینمت توو کربلا
آرزو میکنم
حجت بن الحسن
پرچم تو مژدهی قیام پابرهنه هاست
آرزوی قلبی تمام پابرهنه هاست
خون شد از انتظار، این دل بیقرار این دل بیقرار
حجت بن الحسن
(العجل عزیز فاطمه)
صوت : شب ششم محرم 96 - هیئت میثاق - دم - یا حسین یا حسین، من کجا لیاقت اقامه عزای تو
منظومه
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتش سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تَر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک
ریگهای تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شورِ محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومه خورشیدِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدارِ روشن منظومه میچرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور ِمحشر بود
نوبت ِیک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
« نوبتِ جولانِ اسبِ کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زاده زهراست:
هست آیا یاوری ما را ؟
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
هست آیا یاوری ما را ؟
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدارِ روشنِ منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: « اینک من، یاوری دیگر!»
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
کودک و میدان؟
کار ِ کودک خنده و بازی است!
در دلِ این کودک اما شوق جانبازی است!
از گلوی خسته خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: « تو فرزند ِآن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت !
هدیه از سوی شما کافی است!
کودک ما گفت:
پای من در جست و جوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد!
پچ پچی در آسمان پیچید::
کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟
این زبانِ آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟
و صدای آشنا پرسید:
آی کودک! مادرت آیا خبر دارد؟
کودک ما گرم پاسخ داد:
مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار ِمرا بسته است!
از زبانش آتشی در سینهها افتاد
چشمها، آیینههایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینهها افتاد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پردهای پوشید
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
این منم، تیرِ شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید ِجهان افروز!
برق تیغِ آبدارِ من
آتشی در خرمنِ دشمن!
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رَجَزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرّهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیرمردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آنسوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لبتشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبُرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانه مردانگی میکاشت
گر چه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیش ِچشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیرِ پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رَجَز میخواند
دسته شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبار دشت میچرخید
برق تیغش پاره خورشید!
شیهه اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دلِ صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت...
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پرده هفت آسمان افتاد
دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بامِ خود افتاد
شیونی در خیمهها پیچید
بعد از آن، تنها خدا میدید
بعد از آن، تنها خدا میدید...
قصه آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از باد میآید
داستانش تا ابد در یاد میماند
داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
خون او امروز در رگهای گل جاری است
خون او در نبض بیداری است
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لالههای سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گُل رُست
روز عاشوراست
باغ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
--------------------------------------------
مقتل نوجوانى در کربلا كه پدرش شهيد شده بود.
منبع: مقتل الحسين عليه السلام؛ خوارزمي: ج 2 ص 21
از نام و نسب اين جوان، اطّلاع دقيقى در دست نيست. برخى از متأخّران، او را عمرو بن جُنادة بن كعب انصارى دانستهاند. محدّث قمى رحمهالله، احتمال داده كه وى، فرزند مُسلم بن عَوسَجه باشد. به هر حال، مَقتلنگاران، از جوانى ياد كردهاند كه پدرش شهيد شده بود و مادرش، از وى خواست كه به يارى فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله برود. جریان در مقتل خوارزمی چنین است:
ثُمَّ خَرَجَ مِن بَعدِهِ شابٌّ قُتِلَ أبوهُ فِي المَعرَكَةِ، وكانَت امُّهُ عِندَهُ، فَقالَت: يا بُنَيَّ اخرُج فَقاتِل بَينَ يَدَيِ ابنِ رَسولِ اللّهِ حَتّى تُقتَلَ، فَقالَ: أفعَلُ!
فَقالَ الحُسَينُ عليه السلام: هذاشابٌّ قُتِلَ أبوهُ، ولَعَلَّ امَّهُ تَكرَهُ خُروجَهُ، فَقالَ الشّابُّ: امّي أمَرَتني يَابنَ رَسولِ اللّهِ. فَخَرَجَ وهُوَ يَقولُ:
أميري حُسَينٌ ونِعمَ الأَميرُ
سُرورُ فُؤادِ البَشيرِ النَّذير
عَلِيٌّ وفاطِمَةُ والِداهُ
فَهَل تَعلَمونَ لَهُ مِن نَظير
ثُمَّ قاتَلَ فَقُتِلَ، وحُزَّ رَأسُهُ ورُمِيَ بِهِ إلى عَسكَرِ الحُسَينِ عليه السلام، فَأَخَذَت امُّهُ رَأسَهُ وقالَت: أحسَنتَ يا بُنَيَّ! يا قُرَّةَ عَيني وسُرورَ قَلبي! ثُمَّ رَمَت بِرَأسِ ابنِها رَجُلًا فَقَتَلَتهُ، و أخَذَت عَمودَ خَيمَةٍ وحَمَلَت عَلَى القَومِ، وهِيَ تَقول
أنَا عَجوزٌ فِي النِّسا ضَعيفَةٌ بالِيَةٌ خاوِيَةٌ نَحيفَةٌ
أضرِبُكُم بِضَربَةٍ عَنيفَةٍ دونَ بَني فاطِمَةَ الشَّريفة
فَضَرَبَت رَجُلَينِ فَقَتَلَتهُما، فَأَمَرَ الحُسَينُ عليه السلام بِصَرفِها ودَعا لَها
ترجمه: مقتل الحسين عليه السلام، خوارزمى: پس از او عمرو بن جُناده، بيرون آمد. پدر او در نبرد، شهيد شده بود؛ ولى مادرش نزدش بود. مادر به او گفت: فرزند عزيزم! به ميدان برو و پيشِ روى فرزند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بجنگ تا كشته شوى.
او گفت: چنين مىكنم! حسين عليه السلام فرمود: «اين، جوانى است كه پدرش شهيد شده است. شايد مادرش از به ميدان آمدنش [براى نبرد]، خشنود نباشد».
آن جوان گفت: اى فرزند پيامبر خدا! مادرم به من فرمان [به ميدان رفتن] داده است.
آن گاه، به ميدان رفت، در حالى كه مىخواند:
فرمانده من، حسين عليه السلام است و خوبْ فرماندهى است!
همان دلْخوشى پيامبرِ مژدهرسان و هشداردهنده!
على عليه السلام و فاطمه عليها السلام، پدر و مادر اويند.
آيا برايش همانندى سراغ داريد؟
سپس جنگيد تا به شهادت رسيد. سرش را جدا كردند و به سوى لشكر حسين عليه السلام، پرتاب كردند. مادرش، سر را گرفت و گفت: آفرين، اى پسر عزيزم! اى روشنىِ چشم و دلْخوشى من! سپس، سر پسرش را به سوى مردى [از دشمن] پرتاب كرد و او را كُشت. سپس عمود خيمهاى را بر گرفت و به دشمن، يورش بُرد، در حالى كه مىگفت:
من، پيرزنى ضعيف و ناتوانم
فرسوده و سست و نَزارم؛
امّا به شما ضربتى كارى مىزنم
به دفاع از فرزندان فاطمه شريف.
آن گاه، به دو مرد، ضربه زد و آن دو را كُشت. حسين عليه السلام، فرمان داد تا او را [از ميدانْ] بازگردانند و آن گاه، برايش دعا كرد.
صوت : شب ششم محرم 96 - هیئت میثاق - منظومه ظهر روز دهم شعری از زنده یاد قیصر امین پور
مقتل
نبع: مقتل الحسين عليه السلام؛ خوارزمي: ج 2 ص 21
از نام و نسب اين جوان، اطّلاع دقيقى در دست نيست. برخى از متأخّران، او را عمرو بن جُنادة بن كعب انصارى دانستهاند. محدّث قمى رحمهالله، احتمال داده كه وى، فرزند مُسلم بن عَوسَجه باشد. به هر حال، مَقتلنگاران، از جوانى ياد كردهاند كه پدرش شهيد شده بود و مادرش، از وى خواست كه به يارى فرزند پيامبر صلى الله عليه و آله برود. جریان در مقتل خوارزمی چنین است:
ثُمَّ خَرَجَ مِن بَعدِهِ شابٌّ قُتِلَ أبوهُ فِي المَعرَكَةِ، وكانَت امُّهُ عِندَهُ، فَقالَت: يا بُنَيَّ اخرُج فَقاتِل بَينَ يَدَيِ ابنِ رَسولِ اللّهِ حَتّى تُقتَلَ، فَقالَ: أفعَلُ!
فَقالَ الحُسَينُ عليه السلام: هذاشابٌّ قُتِلَ أبوهُ، ولَعَلَّ امَّهُ تَكرَهُ خُروجَهُ، فَقالَ الشّابُّ: امّي أمَرَتني يَابنَ رَسولِ اللّهِ. فَخَرَجَ وهُوَ يَقولُ:
أميري حُسَينٌ ونِعمَ الأَميرُ
سُرورُ فُؤادِ البَشيرِ النَّذير
عَلِيٌّ وفاطِمَةُ والِداهُ
فَهَل تَعلَمونَ لَهُ مِن نَظير
ثُمَّ قاتَلَ فَقُتِلَ، وحُزَّ رَأسُهُ ورُمِيَ بِهِ إلى عَسكَرِ الحُسَينِ عليه السلام، فَأَخَذَت امُّهُ رَأسَهُ وقالَت: أحسَنتَ يا بُنَيَّ! يا قُرَّةَ عَيني وسُرورَ قَلبي! ثُمَّ رَمَت بِرَأسِ ابنِها رَجُلًا فَقَتَلَتهُ، و أخَذَت عَمودَ خَيمَةٍ وحَمَلَت عَلَى القَومِ، وهِيَ تَقول
أنَا عَجوزٌ فِي النِّسا ضَعيفَةٌ بالِيَةٌ خاوِيَةٌ نَحيفَةٌ
أضرِبُكُم بِضَربَةٍ عَنيفَةٍ دونَ بَني فاطِمَةَ الشَّريفة
فَضَرَبَت رَجُلَينِ فَقَتَلَتهُما، فَأَمَرَ الحُسَينُ عليه السلام بِصَرفِها ودَعا لَها
ترجمه: مقتل الحسين عليه السلام، خوارزمى: پس از او عمرو بن جُناده، بيرون آمد. پدر او در نبرد، شهيد شده بود؛ ولى مادرش نزدش بود. مادر به او گفت: فرزند عزيزم! به ميدان برو و پيشِ روى فرزند پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بجنگ تا كشته شوى.
او گفت: چنين مىكنم! حسين عليه السلام فرمود: «اين، جوانى است كه پدرش شهيد شده است. شايد مادرش از به ميدان آمدنش [براى نبرد]، خشنود نباشد».
آن جوان گفت: اى فرزند پيامبر خدا! مادرم به من فرمان [به ميدان رفتن] داده است.
آن گاه، به ميدان رفت، در حالى كه مىخواند:
فرمانده من، حسين عليه السلام است و خوبْ فرماندهى است!
همان دلْخوشى پيامبرِ مژدهرسان و هشداردهنده!
على عليه السلام و فاطمه عليها السلام، پدر و مادر اويند.
آيا برايش همانندى سراغ داريد؟
سپس جنگيد تا به شهادت رسيد. سرش را جدا كردند و به سوى لشكر حسين عليه السلام، پرتاب كردند. مادرش، سر را گرفت و گفت: آفرين، اى پسر عزيزم! اى روشنىِ چشم و دلْخوشى من! سپس، سر پسرش را به سوى مردى [از دشمن] پرتاب كرد و او را كُشت. سپس عمود خيمهاى را بر گرفت و به دشمن، يورش بُرد، در حالى كه مىگفت:
من، پيرزنى ضعيف و ناتوانم
فرسوده و سست و نَزارم؛
امّا به شما ضربتى كارى مىزنم
به دفاع از فرزندان فاطمه شريف.
آن گاه، به دو مرد، ضربه زد و آن دو را كُشت. حسين عليه السلام، فرمان داد تا او را [از ميدانْ] بازگردانند و آن گاه، برايش دعا كرد.