سال 56 هجری قمری
بررسى ماجراى وليعهدى يزيد
يكى از اقدامات معاويه در راستاى تثبيت و تحكيم پايه هاى زمام دارى موروثى سلسله اموى و نيز استمرار اهداف دين ستيزانه خويش، طرح «وليعهدى يزيد» بود كه از همان سال هاى آغازين حاكميتش به آن مى انديشيد. علاوه بر شخصيت معاويه و منش حكومتى اش مى توان وصيت ابوسفيان را در اوايل خلافت عثمان به خاندان بنى اميّه مبنى بر چرخاندن گوى خلافت در بين خود و موروثى كردنش، حتى با سپردن آن به دست كودكان بنى اميّه2، از جمله عوامل اين مسئله به شمار آورد.
البته خود معاويه به خوبى مى دانست كه عملى شدن اين كار، مشكلات و موانع فراوانى دارد. راز دشوارى هاى اين كار را بايد از يك سو، شخصيت منفى و تبه كار يزيد دانست، چرا كه يزيد جوانى لاابالى، فاسق، هرزه، بى بندوبار، آلوده و در يك كلام، بى دين بود و افكار عمومى، به ويژه صحابه و مسلمانان برجسته اى كه هنوز در قيد حيات بودند و روش و منش رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را به ياد داشتند، به سادگى پذيراى چنين شخصى به عنوان خليفه مسلمانان نبودند. از سوى ديگر، بنا بر يكى از بندهاى صلح نامه، خلافت بعد از معاويه از آنِ حسن بن على(عليه السلام) و اگر براى ايشان اتفاقى افتاد، از آنِ حسين بن على(عليه السلام) بود و معاويه حق نداشت كسى را به عنوان جانشين بعد از خود، انتخاب كند،3 از اين رو تا امام مجتبى(عليه السلام) در قيد حيات بود، معاويه با مانع بزرگى در جهت انتخاب جانشين رو به رو بود. گذشته از اينها اصلا تا آن زمان، هيچ يك از خلفاى پيشين، فرزند خود را به عنوان جانشين انتخاب نكرده بود و اصولا خلافت، يك منصب موروثى نبود تا بعد از مرگ پدر، پسر بر جاى وى تكيه زند.
معاويه كه به اين موانع و مشكلات واقف بود و مى دانست طرح چنين مسئله و پيشنهادى در بدو امر و بدون انجام مقدماتى، عدم پذيرش جامعه اسلامى و در نتيجه، تنش ها، چالش ها و پيامدهاى منفى و زيان بارى را براى حكومتش در پى خواهد داشت، در ابتدا از طرح آن به طور آشكار و گسترده، خوددارى كرد و ضمن صبر و انتظار تا زمانى كه شرايط لازم فراهم آيد، تدابيرى انديشيد و هر گونه ترفند و حيله اى كه ممكن و لازم بود به كار بست. انجام سفرها، نوشتن نامه ها، تطميع يا تهديد و ارعاب برخى افراد براى همراه كردن آن ها با خود، از جمله اقدامات اوست. به هر تقدير، شرايط لازم براى انجام چنين كارى در سال هاى آخر عمرمعاويه فراهم شد و او توانست جامعه اسلامى را آماده پذيراى اين امر كند.
نكته اى كه در اين نوشتار شايان يادآورى است، اين است كه منابع تاريخى متقدم، در ارائه ترتيب زمانى حوادث و تصويرى منسجم و منظم از فعاليت هاى معاويه در اين باره، چندان توفيقى نداشته و علاوه بر آشفتگى اخبار آن ها، در برخى موارد نيز گزارش هاى متناقضى آورده اند. از اين رو براى بازسازى و كشف ترتيب حوادث و سير زمانى اين جريان، و در يك كلام، دست يابى به حقيقت ماجرا در حد امكان بايد از قراين و شواهد ديگر تاريخى بهره جست.
آغاز جريان
در اين كه آغاز طرح مسئله جانشينى يزيد و بيعت ستاندن براى وى از چه زمانى و توسط چه كسى بوده، مآخذ تاريخى كهن آن را در نيمه دوم دهه چهل هجرى و طراح آن را مغيره،4 يكى از چهار دُهات عرب5 مى دانند; يعنى زمانى كه معاويه ديد اوضاع كوفه آرام شده و امور اين شهر بر وفق مراد وى سامان يافته است، ترجيح داد اداره شهر كوفه را كه بيش از ديگر مناطق و شهرها مركز تجمع و ازدحام پيروان على(عليه السلام) بود به فردى از خاندان بنى اميه بسپارد. بنابراين، درصدد بر آمد كه مُغِيرة بن شعبه را از استاندارى كوفه عزل و به جاى وى، سعيد بن عاص را بگمارد. مغيره كه فردى جاه طلب بود و حاضر بود رياست چند روزه دنيا را، حتى به قيمت گمراهى و بدبختى امت پيغمبر(صلى الله عليه وآله) بخرد، ديد اگر از اين باره اقدامى نكند، حكومت چند روزه بر كوفه را از كف خواهد داد، در اين رو به شام رفت و با يزيد به ملاقات و گفت و گو پرداخت. مغيره به يزيد گفت:
اصحاب برجسته پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بزرگان و سالخوردگان قريش از دنيا رفته و تنها فرزندانشان به جاى مانده اند و تو در اين ميان، برترين، ژرف انديش ترين و آگاه ترين شان به سنت و سياست رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستى، نمى دانم چرا اميرالمؤمنين براى تو بيعت نمى گيرد؟ يزيد پرسيد: به نظر تو اين كار به پايان مى رسد؟ مغيره گفت: آرى.
يزيد آن چه را كه مغيره گفته بود، به پدرش معاويه گزارش كرد. معاويه، مغيره را فراخواند و در اين باره از وى، پرسوجو كرد. مغيره گفت: اى امير مؤمنان! خود مى دانى كه پس از عثمان اختلاف و فتنه اى نصيب اين امت شد! مرگ تو نزديك است، من از آن ترسانم كه همان مصيبت هايى كه مردم پس از مرگ عثمان در آن افتادند، بعد از تو نيز به آن گرفتار آيند! پس از خود، كسى را به عنوان رهبر و راهنما براى مردم انتخاب كن كه ملجأ و پناه آنان باشد. يزيد جانشين توست. بيعت براى او بستان كه اگر براى تو پيش آمدى رخ دهد، او پناه مردم و جانشين تو باشد و خونى ريخته نشود و آشوبى به راه نيفتد. معاويه گفت: چه كسى مرا در اين كار يارى مى دهد؟ مغيره گفت: كوفه را من برايت رام مى كنم و بصره را زياد بن ابيه; پس از اين دو شهر، كسى نيست كه با تو از درِ ناسازگارى درآيد.6 معاويه گفت: بر سر كارت بازگرد و در اين باره با كسانى كه به آنان اعتماد دارى، گفتوگو كن تا تو پيامد را بنگرى و ما فرجام كار را بسنجيم. مغيره به نزد يارانش بازگشت و به آنان گفت: پاى معاويه را به زيان امت محمد در چنان ركاب لغزانى نهادم كه هرگز از آن به در نيايد و در ميان آنان چنان شكافى افكندم كه هرگز استوار نگردد.7
مغيره، روانه كوفه شد و مسئله وليعهدى يزيد را با افرادى كه مورد اعتماد و پيرو بنى اميّه بودند، در ميان گذاشت. آنان پذيرفتند كه با او بيعت كنند. مغيره از ميان ايشان، ده (يا چهل) تن را روانه دربار معاويه كرد و سى هزار درهم به هريك از آنان داد و پسرش موسى (يا عروه) را سرپرست آنان قرار داد. چون اين هيئت نزد معاويه رفتند، مسئله بيعت را در نظر معاويه آراسته و او را به استوار ساختن آن سفارش كردند. معاويه به آنان گفت: در آشكار كردن اين راز، عجله نكنيد و بر رأى خود باشيد، سپس به پسر مغيره گفت: پدرت دين آنان را به چه قيمتى خريده است؟ گفت: به سى هزار [درهم] (يا چهارصد دينار). معاويه گفت: دين شان براى ايشان بسى خوار گشته است (كه اين قدر آن را ارزان فروخته اند!)8 سپس به آنان گفت: درباره پيشنهاد شما تأمل مى كنم و خدا هر آن چه را اراده كرده باشد، به آن حكم خواهد كرد و شكيبايى و پايدارى بهتر از شتاب زدگى است.9
رايزنى معاويه با زياد
بعد از اين، معاويه با انگيزه و جرأت بيشترى موضوع وليعهدى يزيد را پى گيرى كرد، از جمله اين كه كسى را نزد زياد بن سميّه فرستاد و نظر وى را در اين باره جويا شد. زياد با شخصى به نام زياد بن عُبَيد بن كعب نُمَيرى كه طرف مشورت و قابل اعتماد وى بود، رايزنى كرد. عبيد گفت: نظر من آن است كه من نزد يزيد بروم و به وى بگويم كه معاويه براى زياد نامه اى نگاشته و او را به رايزنى فرا خوانده، چون مى خواهد براى جانشينى تو از مردم بيعت بستاند، اما زياد مى ترسد كه مردم به سبب بسيارى از خرده گيرهايى كه بر تو دارند، با تو ناسازگارى كنند، از اين رو او بهتر مى بيند كه تو دست از آن كارها بردارى تا حجت به سود تو در نزد مردم استوار شود و آن چه او مى خواهد به فرجام رسد. با اين كار اى زياد، هم از خيرخواهى براى معاويه دريغ نكرده اى و هم از ترس بر فرجام امر امت، آسوده شده اى. زياد پيشنهاد عبيد را پسنديد و عبيد نزد يزيد رفت و آن چه را كه قرار شده بود بگويد، با وى در ميان گذاشت. يزيد بسيارى از كارهاى زشت خود را كنار گذاشت. آن گاه زياد، عبيد را همراه نامه اى پيش معاويه فرستاد. زياد در آن نامه به معاويه نوشت كه در اين امر درنگ و شكيبايى ورزد و از شتاب زدگى دورى گزيند. معاويه سخن زياد را پذيرفت.10
اما يعقوبى در اين باره مى نويسد:
چون زياد نامه معاويه را خواند، مردى از اصحاب خود را كه به برترى و فهم او اطمينان داشت، خواست و گفت: من تو را مى خواهم بر چيزى امين قرار دهم كه نامه هاى سربسته را هم بر آن امين قرار نداده ام. نزد معاويه برو و به او بگو كه مردم چه مى گويند هر گاه آنان را به بيعت با يزيد دعوت كنيم با اين كه او با سگ ها و ميمون ها بازى مى كند و جامه هاى رنگين مى پوشد و پيوسته شراب مى نوشد و شب را با ساز و آواز مى گذراند و هنوز حسين بن على(عليه السلام) عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر در ميان مردم هستند،11 آيا مى شود او را دستور دهى تا يك يا دو سال به اخلاق آنان درآيد، شايد بتوانيم امر را بر مردم مشتبه سازيم؟ چون فرستاده، نزد معاويه آمد و پيام زياد را به او رسانيد، گفت: واى بر پسر عبيد، به من خبر رسيده كه در گوش او خوانده اند كه امير بعد از من زياد است، به خدا سوگند، او را به مادرش سميه و پدرش عبيد باز مى گردانم.12
معاويه در ادامه اين كارها يك سلسله اقدامات و فعاليت هايى را تا سال هاى پايانى عمرش انجام داد و در پى آن، موفق شد خلافت يزيد را بر جامعه اسلامى تحميل كند. اين اقدامات و كوشش ها را مى توان در قالب ذيل ارائه داد:
1. سفر به مدينه
معاويه براى گرفتن بيعت براى يزيد و جلب خشنودى مردم مدينه، به ويژه بزرگان و شخصيت هاى ممتاز اين شهر، دو بار به مدينه سفر كرد. اين سفرها زمانى بود كه معاويه براى حج يا عمره، شام را به مقصد حجاز ترك مى كرد. بنابراين، براى آن كه روشن شود معاويه چه سال هايى براى بيعت ستاندن از مردم مدينه به اين شهر رفته است، بايد ديد در چه سال هايى معاويه به حج يا عمره رفته است. با مراجعه به منابع اوليه تاريخى، چنين به دست مى آيد كه معاويه در مدت زمام دارى بيست ساله خويش، دو بار حج به جا آورد. يكى سال 44 و دومى سال 50 ق.13وى در سال 56 ق نيز به سفر عمره رفت14 و در مدينه چند روزى توقف كرد.
سفر نخست معاويه
اولين سفر معاويه به مدينه جهت بيعت گيرى از مردم و سران و بزرگان مدينه در سال 50 ق بود. ابن قتيبه دينورى گزارش نسبتاً مفصلى از ملاقات و گفت و گوى معاويه با سران و شخصيت هاى برجستة مدينه آورده است كه آن را مرور مى كنيم:
چون معاويه در مدينه در محل اقامتش مستقر شد، در پى شخصيت هاى با نفوذ اين شهر، يعنى عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن جعفر، عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير فرستاد. هنگامى كه آنان نزد معاويه آمدند، وى به دربانان خود دستور داد تا زمانى كه آنان نزد وى هستند، كسى را به داخل راه ندهند. چون آنان نشستند، معاويه آغاز سخن كرد.
سخنان معاويه
معاويه بعد از حمد و ستايش خدا و گواهى به رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) خطاب به آنان گفت:
من به سن پيرى رسيده ام و استخوان هايم سست شده و اجلم نزديك است، بيم آن دارم كه هر لحظه به سوى حق خوانده شوم. تصميم گرفته ام براى پس از خود، يزيد را به عنوان خليفه معرفى كنم. از شما مى خواهم كه به اين كار خشنود باشيد. شما عبداللّه هاى قريش و بهترين آنان هستيد، چيزى كه مانع شد تا حسن و حسين را فراخوانم، آن است كه آنان فرزندان على هستند، با آن كه در باره آن دو نظر مساعد دارم و آنان را شديداً دوست دارم. از شما مى خواهم كه پاسخ نيكو دهيد. خدا شما را رحمت كند.
پاسخ بزرگان مدينه
عبدالله بن عباس در پاسخ به درخواست معاويه، بعد از حمد و ستايش خدا و شهادت به رسالت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و درود فرستادن بر آن حضرت و خاندانش گفت:
سخنانى بر زبان راندى كه در برابر آن سكوت كرديم. گفتى و شنيديم كه خداوند محمد(صلى الله عليه وآله) را براى رسالتش برگزيد و ايشان را مورد خطاب قرار داد. او را به سبب آن كه به رسالت برگزيد و به او وحى كرد و برترى بر خلقش داشت، اختيار كرد. شريف ترين مردم كسى است كه به واسطه او، شريف شد و سزاوارترين آنان به امر (خلافت و حكومت) نزديك ترين آنان به او مى باشد. بر مردم است كه در برابر پيامبر(صلى الله عليه وآله) تسليم باشند، زيرا خداوند آن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را براى آنان برگزيده است... .
سپس عبداللّه بن جعفر در جواب سخنان معاويه چنين گفت:
... اگر در اين خلافت، حكم قرآن لحاظ شده است، در كتاب خدا برخى از خويشاوندان از بعضى ديگر، سزاوارترند.15 اگر سنت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) معيار است، خاندان ايشان به اين امر شايسته ترند. و اگر در اين امر، سنت ابوبكر و عمر ملاك عمل است، پس چه كسى برتر و كامل تر و سزاوارتر از خاندان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به اين كار است؟ به خدا سوگند، اگر خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) زمام خلافت را به دست بگيرند، خلافت در جايگاه خود قرار گرفته، اطاعت خداوند و نافرمانى شيطان شده است و دو شمشير بين امت به كار نخواهد افتاد. معاويه! از خدا بترس، تو سرپرست و پيشوا هستى و ما رعيت و شهروند، در كار رعيت خود بنگر، فردا در برابر آنان بايد پاسخ گو باشى. اما درباره دو پسر عمويم گفتى و آنان را به اين جا نخواندى، به خدا سوگند، به حق رفتار نكردى در حالى كه خلافت براى تو بدون آنان راست نمى گردد. تو مى دانى كه آن دو سرچشمه دانش و بزرگوارى هستند... .
عبداللّه بن زبير درباره پيشنهاد معاويه گفت :
... اين خلافت تنها از آنِ قريش است كه با فضايل و مناقب درخشانى كه دارند، آن را به دست گرفته اند، چرا كه آنان داراى رفتارى نيك و پدرانى بزرگوار و فرزندانى بخشنده هستند. معاويه! تقواى الهى را پيشه خود كن و (در اين باره) انصاف را رعايت كن. اين عبدالله بن عباس پسر عموى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است، و اين نيز عبداللّه بن جعفر طيار پسر عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله) است. من عبداللّه بن زبير پسر عمه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)هستم. على، حسن و حسين را به يادگار گذاشته و تو مى دانى كه آن دو چه كسانى هستند و شخصيت شان چگونه است. معاويه! از خدا بترس، تو داور ميان ما و خود هستى. سپس سكوت كرد.
اما عبداللّه بن عمر در پاسخ معاويه چنين سخن راند:
... اين خلافت همانند سلطنت هرقل، قيصر و كسرى نيست كه پسران از پدران ارث ببرند، اگر اين چنين بود، من بايد بعد از پدرم به اين كار اقدام مى كردم. به خدا قسم پدرم مرا به اين جهت عضو شوراى شش نفره نكرد كه خلافت، شرط براى عضويت نيست. خلافت تنها متعلق به قريش است و آن كسى كه شايستگى آن را داشته باشد و مسلمانان او را براى خود بپسندند، البته آن كس كه پرهيزكارتر و بيش از همه مورد رضايت باشد. به جانم سوگند يزيد يكى از جوانان قريش است، ولى بدان كه وى تو را از خدا بى نياز نمى كند.16
اگر با كسى كه با ميمون ها و سگ ها بازى مى كند و شراب مى نوشد و كارهاى فسق و فجور را آشكارا انجام مى دهد، بيعت كنيم، چه عذرى در پيشگاه خداوند داريم.
سخنان مجدد معاويه
معاويه مجددا به آن ها چنين گفت:
من گفتم شما نيز گفتيد، پدران رفتند و فرزندان باقى ماندند، پسرم را بيش از پسران شان دوست دارم. اگر با پسرم هم صحبت شويد، خواهيد ديد كه او اهل سخنورى است. اين امر (خلافت) از آنِ فرزندان عبدمناف است، زيرا آنان خويشاوند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) هستند. وقتى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درگذشت، مردم ابوبكر و عمر را بدون آن كه از خاندان پادشاهى و خلافت باشند، به خلافت رساندند، بااين همه، آن دو به سيره نيكو عمل كردند. سپس حكومت، به فررندان عبد مناف برگشت و تا روز قيامت در دست آنان ماندگار خواهد بود. خدا شما را اى پسر زبير و اى پسر عمر از آن محروم كرده است. اما اين دو پسر عمويم (عبداللّه بن عباس و عبداللّه بن جعفر) اگر خدا بخواهد، از امر خلافت محروم نخواهند بود.
معاويه پس از اين سخنان، دستور داد كاروانش را بربندند و ديگر از مسئله بيعت براى يزيد تا سال 51 ق سخنى نگفت وهم چنين هدايا و بخشش هاى خود را از اين چهار تن قطع نكرد.17
2. دست يابى به حمايت نمايشى مردم از وليعهدى يزيد18
از ديگر اقدامات معاويه در اجراى طرح جانشينى يزيد، فراخوانى نمايندگان ساير مناطق اسلامى به شام بود تا طبق برنامه از قبل طراحى شده، موافقت خود را از نزديك با وليعهدى يزيد اعلام كنند. درپاسخ به اين دعوت، گروه هايى از تمام شهرها، از جمله كوفه، بصره، مكه، مدينه، مصر و جزيره نزد معاويه رفتند. در ميان افراد دعوت شده به دمشق، احنف بن قيس19 نيز بود. معاويه درباره بيعت با يزيد با آنان به مشورت پرداخت. مردى از اهالى مدينه به نام محمد بن عمرو برخاست و گفت: اى معاويه، يزيد شايستگى آن چه را كه تو خواسته اى برايش ترسيم كنى، دارد. به جانم سوگند! او از جهت ثروت، فردى متمكن و نيز بهترين نسب را دارد، اما خداوند از هر زمام دارى درباره رعيتش بازخواست مى كند، پس اى معاويه! از خدا بترس و بنگر امر امت محمد(صلى الله عليه وآله) را به چه كسى مى سپارى! معاويه، نفس عميقى كشيد و سپس گفت: اى پسر عمرو! تو مرد خيرخواهى هستى، نظرت را بيان كردى و غير از اين از تو انتظار نمى رفت، اما از فرزندان صحابه تنها پسرم و پسران شان باقى مانده اند و از نظر من پسرم از پسران آنان محبوتر است. مردم ساكت شدند و برگشتند.20 فرداى آن روز، معاويه به ضحاك بن قيس فهرى21 گفت: وقتى من بالاى منبر رفتم و موعظه را آغاز كردم و قدرى سخن گفتم، تو برخيز و از من اجازه سخن گفتن بخواه! وقتى اجازه دادم، خداوند را سپاس گو و شروع كن از يزيد تعريف و تمجيد كردن و از من بخواه كه يزيد را بعد از خودم به عنوان خليفه معرفى كنم.22 سپس معاويه عبدالرحمان بن عثمان ثقفى، عبداللّه بن مسعدة فزارى، ثور بن مَعن سلمى و عبداللّه بن عصام اشعرى را فراخواند و به آنان امر كرد كه بعد از سخنان ضحاك برخيزند و سخنان وى را تأييد كنند.23
ابن قتبيه تمامى اظهارات بازيگران اين نمايش نامه را كه نويسنده آن خود معاويه بود، آورده است. بديهى است هدف معاويه از تشكيل چنين اجتماعى، گرفتن موافقت علنى از حاضران و مرعوب ساختن و در نهايت، تسليم كردن برخى افراد بود كه احتمالا در ابتدا چندان از جانشينى يزيد خشنود نبودند. بنابراين، معاويه با ترتيب دادن اين نمايش حساب شده و سخنرانى چند نفر (كه از پيش توسط معاويه براى اين كار اجير شده بودند) در ستايش از خودش و بيان مناقب و كمالات يزيد، توانست فضاى جلسه را به نفع خويش هدايت كند. سپس از آنان پرسيد كه آيا همگى شان با جانشينى يزيد موافق هستند؟ و آنان پاسخ مثبت دادند. با اين همه، افرادى، همچون احنف بن قيس نظر مساعدى نسبت به خلافت يزيد نداشتند. از اين رو معاويه سراغ احنف بن قيس را (كه در ميان جمعيت بود) گرفت و از او خواست كه در اين باره سخن بگويد. احنف در بخشى از سخنانش خطاب به معاويه گفت:
اى اميرالمؤمنين! متوجه باش كه امر خلافت را بعد از خودت به چه كسى واگذار مى كنى آن گاه پيشنهادى را كه به تو مى كنند، رد كن. مبادا افرادِ مورد مشورتت، تو را بفريبند و در كارت دقت نظر نشان ندهند، در حالى كه تو در امر جماعت، بيناتر و به پايدارى در اطاعت، داناتر هستى. از اين گذشته، تا زمانى كه حسن(عليه السلام) زنده است، مردم حجاز و عراق به چنين كارى رضايت نمى دهند و با يزيد بيعت نمى كنند.
سخنان احنف كه شك و دو دلى را در ميان جمعيت حاضر برانگيخته بود، ضحاك را خشمگين كرد و او را واداشت تا در رد سخنان احنف بكوشد. وى در نكوهش مردم عراق گفت : اين مردم، منافق هستند و رهبرشان را شيطان قرار داده اند. براى حسن و خاندانش از سلطنتى كه خداوند به معاويه در زمين داده است، بهره و حقى نيست.
احنف در رد سخنان ضحاك، براى بار دوم به سخنرانى پرداخت و گفت: اى معاويه تو خود مى دانى كه عراق را به نيروى سپاه نگشودى و بر آن دست نيافتى، بلكه با حسن بن على پيمان بستى و طبق يكى از شرايط آن، خلافت بعد از تو بايد به حسن برسد، اگر به اين پيمان وفا كنى مردى وفادارى و اگر بخواهى آن را بشكنى، بايد بدانى كه در پشت سر حسن سپاهيان ارزنده و نيرومند و شمشيرهايى تيز قرار دارند كه اگر بخواهى يك وجب از روى فريب و خيانت پيش بيايى، به اندازه دو دست باز، نيرو و پشتيبان از عقب او، خواهى يافت. تو خود مى دانى كه مردم عراق از زمانى كه تو را دشمن مى دانند، تو را دوست ندارند و از وقتى كه على(عليه السلام) و حسن(عليه السلام) را دوست دارند، با آنان دشمنى نمى كنند. اكنون همان شمشيرهايى كه عراقى ها در صفين به رويت كشيدند، به دوش دارند و همان دل هاى سرشار از كينه نسبت به تو، در نهاد آنان قرار دارد. به خدا سوگند! مردم عراق حسن را از على بيشتر دوست دارند.
اين بار عبدالرحمان بن عثمان به دفاع از معاويه برخاست و ضمن باطل دانستن گفته هاى احنف، معاويه را بر انجام اين كار تشويق و تحريك كرد. معاويه كه فضا را براى اعمال تهديد و زور، مناسب ديد سخنان تهديدآميز و هراسناكى را گفت، سپس چون در مجموع، از نتيجه كار خشنود بود، ضحاك را به پاس اين خوش خدمتى، والى كوفه، و عبدالرحمان بن عثمان را استاندار جزيره كرد. در ادامه، شخصى به نام يزيد بن مُقَنَّع24 هم برخاست و گفت: اى اميرمؤمنان! ما تحمل زبان آورى و سخن گويى قبيلة مُضَر را نداريم. تو اميرمؤمنان هستى، وقتى مُردى، يزيد بعد از تو اميرمؤمنان است، هر كس هم امتناع كند، (در حالى كه شمشيرش را از نيام كشيده به آن اشاره مى كرد، گفت:) سر و كارش با اين (شمشير) است! معاويه به او گفت: تو زبان آورترين و بهترين اين مردم هستى!
احنف بن قيس چون ديد كه معاويه دست بردار نيست و به هر قيمتى شده مى خواهد مسئله جانشينى يزيد را به مسلمانان بقبولاند، براى سومين بار چنين گفت : اگر راست بگوييم، از تو مى ترسيم و اگر دروغ گوييم از خدا،25 و تو اى اميرمؤمنان! از ما به شب و روز يزيد آگاه ترى و آشكار و پنهانِ وى را بهتر مى دانى، اگر مى دانى كه او براى تو بهتر است، پس او را به عنوان جانشين خود برگزين، و اگر مى دانى كه او شرّ است، او را بر دنيا حاكم نكن، در حالى كه خود به سراى آخرت روان هستى، چرا كه تنها از آن چه خوشايند است، در آخرت بهره اى دارى. بدان تو نزد خدا حجت و دليلى ندارى كه يزيد را بر حسن و حسين برترى دهى، در حالى كه مى دانى كه آن دو چه كسى هستند و چگونه شخصيتى دارند. ما تنها مى توانيم بگوييم:
شنيديم و فرمان برديم. پروردگارا، آمرزش تو را خواهانيم و بازگشت [ما] به سوى توست.26
سپس مردم بيعت كردند و به خانه هاى شان بازگشتند.27
3. تطميع، تهديد و سركوب مخالفان
يكى از موانع معاويه در راه جانشينى يزيد، وجود رقيبانى سرشناس و با نفوذ بود كه حاضر نبودند تن به خلافت يزيد دهند، چرا كه وى را به هيچ رو شايسته چنين منصبى نمى ديدند و خود را در اين امر، مقدم مى دانستند. اشخاص سرشناسى، همانند حسن بن على(عليه السلام)، حسين بن على(عليه السلام)، عبداللّه بن جعفر، عبداللّه بن عباس، سعد بن ابىوقاص، عبداللّه بن زبير، عبداللّه بن عمر، مروان بن حكم، عبدالرحمان بن خالد بن وليد، زياد بن سميه و سعيد بن عثمان از جمله كسانى بودند كه با زمام دارى يزيد مخالف بودند. از اين رو، معاويه با تهديد و در نهايت، كشتن افرادى همچون امام حسن(عليه السلام)، سعد بن ابى وقاص و عبد الرحمان بن خالد، هدف خويش را پيش برد. ابن عبدالبر در باره چگونگى ترور عبدالرحمان مى نويسد:
معاويه در يكى از سخنرانى هايش براى مردم شام، از آنان خواست كه برايش جانشين انتخاب كنند و آنان عبدالرحمان بن خالد بن وليد را پيشنهاد كردند.اين نظر بر معاويه گران آمد، اما به روى خود نياورد. پس از چندى عبدالرحمان مريض شد و معاويه طبيب يهودىِ دربار خود را مأمور كرد تا به او شربتى بنوشاند كه ديگر زنده نباشد. آن طبيب شربتى به او خوراند و او بر اثرخوردن آن سم، مرد.
ابوالفرج اصفهانى نيز در اين باره مى نگارد:
معاويه خواست از مردم براى پسرش يزيد بيعت بگيرد، پس هيچ چيز براى او گران تر از مسئله حسن بن على(عليه السلام) و سعد بن ابى قاص نبود، از اين رو با نيرنگ سمى به آنان خوراند و آن دو در اثر آن درگذشتند.28
مغيرة بن مقسم در اين باره مى گويد:
حسن بن على(عليه السلام) و سعد بن ابىوقاص در مدت يك هفته از دنيا رفتند و مردم مى گفتند : معاويه اين دو را با هم، سم خورانده است.29
معاويه هم چنين با تهديد زياد بن سميّه به ملحق كردن وى به پدر و مادرش،30عزل مروان از استاندارى مدينه، تطميع سعيد بن عثمان با سپردن حكومت خراسان به وى31 و بخشش صد هزار درهم به عبداللّه بن عمر و تطميع يا تهديد باقى افراد ياد شده به كشتن شدن در صورت عدم همراهى، مسئله جانشينى يزيد را ترويج و تثبيت كرد.
البته چنين امرى به سرعت انجام نشد و يك دهه طول كشيد تا معاويه توانست وليعهدى يزيد را به جامعه اسلامى بقبولاند. با اين همه، وى نتوانست از مخالفانى هم چون حسين بن على(عليه السلام) بيعت بستاند، از اين رو پس از مرگ معاويه، ايشان عَلَم مخالفت را برافراشت و قيام خويش را بر ضد حكومت اموى آغاز كرد.
شهادت امام حسن(عليه السلام) و تحرك مجدد معاويه
بدون ترديد وجود امام مجتبى(عليه السلام) و متن صلح نامه بين ايشان و معاويه، طرح جانشينى يزيد را با مشكل جدى روبه رو ساخته و معاويه به روشنى دريافته بود تا زمانى كه امام(عليه السلام) زنده است، اجراى طرح ياد شده، به هزينه هاى فراوان و چه بسا غير قابل تحمل، نياز دارد. از اين رو، بعد از گفتوگوهاى ياد شده با سران و شخصيت هاى مدينه در نخستين سفرش به اين شهر، تا هنگام شهادت حضرت، طرح جانشينى يزيد را مسكوت گذاشت. اما با مسموم كردن امام حسن(عليه السلام) و در نهايت، شهادت ايشان در سال 51 ق، گشايشى در كار معاويه و يزيد پديد آمد، از اين رو بعد از مدت كوتاهى، از مردم شام براى يزيد بيعت گرفت و در اين باره، نامه هايى به گوشه و كنار شهرهاى اسلامى فرستاد.
بهره بردارى معاويه از مرگ زياد و جعل پيمان نامه سياسى!
چون زياد بن سميه، از ديگر مخالفان طرح وليعهدى يزيد، از دنيا رفت، معاويه براى اجراى طرح جانشينى يزيد، باز هم مجال و جسارت بيشترى يافت. ابن عبدربه از قول مدائنى در اين باره مى نويسد:
چون زياد در سال 53 ق مرد، معاويه پيمان نامه اى جعلى32 را به مردم نشان داد و براى آنان خواند. در پيمان ياد شده، مسئله جانشينى يزيد بعد از معاويه مطرح شده بود. معاويه با جعل چنين پيمان نامه اى مى خواست، مسئله بيعت ستاندن براى يزيد را آسان كند، چرا كه مردم هفت سال پيش [از زمان پيشنهاد مغيره در سال 46 ق] حاضر به بيعت با يزيد نشدند، از اين رو معاويه در اين باره با افراد به رايزنى پرداخت و به نزديكان بخشش هاى فراوان كرد و خود را به غير نزديكان نيز نزديك كرد تا آن جا كه برايش مسلم شد كه بيشتر مردم حاضر به بيعت هستند.33
عزل مروان از حكومت مدينه
معاويه در نامه اش به مروان، حاكم مدينه ضمن آگاه كردن او از اين كه مصر، عراق و شام با وى (بر سر جانشينى يزيد) بيعت كرده اند،34نوشت:
من پير شده ام و استخوانم نرم شده است و مى ترسم كه «امت» پس از من دچار ناسازگارى و پراكندگى شوند، از اين رو بر آن شدم كه براى آنان كسى را برگزينم كه بعد از من به كارهايشان برخيزد. من نخواستم بدون مشاوره با تو، به اين كار اقدام كنم. اين موضوع را به مردم آن شهر عرضه كن و آن چه را به تو پاسخ مى دهند، براى من بازگوكن.
مآخذ تاريخى، موضع مروان را در برابر طرح وليعهدى يزيد متفاوت نوشته اند.35 ابن قتيبه در اين باره نگاشته است: وقتى مروان نامه معاويه را خواند، او و قريش از انجام فرمان معاويه سرباز زدند، آن گاه مروان در نامه اى به معاويه نوشت : قوم تو از بيعت با يزيد سرپيچى كرده اند و من نظر تو را در اين باره جويا هستم. چون نامه مروان به معاويه رسيد، معاويه دانست كه اين نافرمانى از جانب خود مروان بوده است، از اين رو طى نامه اى به مروان، او را از استاندارى مدينه عزل كرد و به او خبر داد كه سعيد بن عاص را به جايش منصوب كرده است.
چون نامه معاويه به مروان رسيد، با خشمگينى نزد خاندان و خويشانش رفت. پس از آن نزد دايى هاى خود كه از قبيله بنى كنانه بودند رفت و آن چه بين او و معاويه اتفاق افتاده بود، با آنان در ميان گذاشت. آنان در پاسخ وى گفتند: ما تيرى در دست تو و شمشيرت در نيام هستيم، ما را به سوى هر كس كه پرتاب كنى، به او خواهيم خورد، نظر، نظر تو است. ما در اختيار تو هستيم. مروان با گروهى از خاندان و بستگانش رهسپار دمشق شد و ضمن ديدار با معاويه، طى سخنانى چند در عظمت و قدرت خداوند و سيره خلفاى گذشته، از وليعهدى يزيد انتقاد كرد و معاويه را از اين كار بر حذر داشت. معاويه با آن كه از سخنان مروان برآشفته و خشمگين شده بود،36 خشم خود را به سبب دورانديشى اش فرو برد و ضمن ستايش از مروان و خاندانش، هزار دينار براى وى و صد دينار براى خانواده اش در هر ماه، مقررى تعيين كرد37 و با اين كار دهان او را بست!
مسعودى نيز در باره واكنش مروان مى نويسد:
وقتى مروان نامه معاويه را خواند، خشمگين شد و خاندان و خويشانش را كه از بنى كنانه بودند، جمع كرد و با آنان به شام نزد معاويه رفت. و چون به جايى رسيد كه معاويه سخنش را مى شنيد، بر وى سلام كرد و سخن بسيار گفت. مروان در سخنانش ضمن نكوهش معاويه گفت: اى پسر ابوسفيان! كارها را به درستى انجام بده و از حكومت دادن كودكان چشم بپوش. بدان كه در قوم تو مردانى همسان تو هستند كه در كارهاى مهم تو را يارى كنند. معاويه (از روى فريب كارى) گفت: تو همانند امير مؤمنانى و در حوادث سخت، مورد اعتماد و حامى و پشتيبان او و نفر دوم بعد از وليعهد هستى. آن گاه معاويه او را وليعهد يزيد قرار داد و به مدينه فرستاد. پس از آن، وى را از حكومت مدينه عزل و وليد بن عتبة بن ابوسفيان را به جاى او گمارد و به وعده خود مبنى بر وليعهدى مروان براى يزيد عمل نكرد.38
اما ابن اثير در اين باره مى نويسد: مروان، درخواست معاويه را در ميان مردم مطرح كرد. مردم گفتند: به خواسته اش رسيد و كامياب شد. ما خواستيم كه براى ما كسى را برگزيند و در اين كار سستى نكند. مروان اين خبر را براى معاويه نوشت. معاويه در پاسخ مروان، نام يزيد را به ميان آورد. مروان در ميان مردم سخنرانى كرد و گفت: امير مؤمنان براى شما كسى را برگزيده و سستى و كوتاهى نكرده است. او پسرش يزيد را به جانشينى خويش برگزيده است. در اين هنگام عبدالرحمان بن ابى بكر برخاست و گفت: به خدا سوگند اى مروان! تو دروغ گفتى و معاويه نيز دروغ گفت. شما خير و خوبى را براى امت محمد(صلى الله عليه وآله) نخواسته ايد، بلكه (با اين كار) مى خواهيد خلافت را به شيوة هِرقِلى (پادشاهى) كنيد كه هر وقت هرقلى مرد، هرقل ديگرى (كه پسرش باشد) به جاى وى برخيزد. مروان كه نتوانست سخنان عبدالرحمان را تحمل كند، در پاسخ، با اشاره به وى گفت: اين شخص كسى است كه قرآن در مذمتش گفته است: «آن كه به پدر و مادرش گفت: اُفّ بر شما».39عبدالرحمان از سخن مروان برآشفت و او را دشنام داده و گفت: اى زادة زن چشم زاغ40، درباره ما قرآن را تأويل مى كنى در حالى كه تو خود رانده شده و نيز پسر رانده شده هستى. سپس به سوى او شتافت و پايش را گرفت و به او گفت: اى دشمن خدا! از اين منبر پايين بيا، هيچ كس مانند تو نيست كه بر چوب هاى اين منبر چنين سخنانى را بر زبان جارى كند. عايشه گفتار مروان را شنيد و از پس پرده برخاست و آواز داد: اى مروان! اى مروان! مردم خاموش شدند. مروان روى سوى عايشه برگرداند. عايشه گفت: اين تو بودى كه به عبدالرحمان گفتى كه قرآن درباره تو نازل شده است! دروغ گفتى، او پسر فلان بن فلان است، اما تو تركشى هستى كه از نفرين رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به گوشه اى پرتاب شده اى. حسين بن على(عليه السلام) برخاست و وليعهدى يزيد را رد كرد و عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير نيز چنين كردند. مروان اين واكنش ها و مخالفت ها را طى نامه اى به معاويه گزارش كرد.41
بديهى است كه مخالفت افرادى، همچون مروان با وليعهدى يزيد نه از سرِ دل سوزى نسبت به سرنوشت مسلمانان بود و نه به دليل دغدغه حفظ و پاسدارى از ارزش هاى الهى و دينى در جامعه اسلامى، بلكه مخالفت وى از اين رو بود كه او خود را به عنوان يك رقيب سياسى، مقدم تر و شايسته تر از يزيد در امر خلافت مى دانست، از اين رو با جانشينى يزيد مخالفت مى كرد.
بيعت خواهى از مردم مدينه
معاويه در ادامه اقداماتش طى نامه اى به وليد بن عتبه،42 كارگزار جديد خويش در مدينه فرمان داد تا از مردم مدينه براى يزيد بيعت بگيرد. چون حاكم مدينه نامه معاويه را دريافت كرد، مردم را به اين امر فراخواند. در اين ميان، از فرزندان هاشم، حتى يك نفر دعوت حاكم را اجابت نكرد. عبدالله بن زبير، از جمله كسانى بود كه با اين بيعت به شدت مخالفت كرد.
حاكم مدينه كه در اجراى فرمان معاويه ناكام مانده بود، در نامه اى براى معاويه چنين نوشت:
تو مرا فرمان داده بودى كه مردم را به بيعت با يزيد فراخوانم و برايت بنويسم كه چه كسى در اين امر، شتاب و چه كسى كندى كرد. به تو خبر مى دهم كه مردم در اين باره كندى مى كنند و به ويژه از خاندان بنى هاشم، تاكنون كسى اين دعوت را اجابت نكرده و از جانب آنان اخبارى به من رسيده كه بيانش را ناخوش دارم. اما كسى كه در اين ميان، دشمنى و خوددارى خويش را از بيعت نمايان ساخته، عبداللّه بن زبير است. من بدون استفاده از مردان جنگى نمى توانم از آنان بيعت بگيرم. مگر اين كه خود بيايى و نظرت را در اين باره بيان كنى.
نامه هاى معاويه با شخصيت هاى برجسته مدينه و پاسخ آنان
معاويه پس از دريافت چنين پاسخى از استاندار مدينه، نامه هايى براى عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن زبير، عبداللّه بن جعفر و حسين بن على(عليه السلام) نوشت و به حاكم مدينه فرمان داد نامه ها را براى اين افراد ارسال كرده و جواب آنان را برايش بفرستد. او در پاسخ حاكم مدينه چنين نوشت:
نامه تو را دريافت كردم و دانستم كه مردم، به ويژه بنى هاشم در مورد بيعت با يزيد به كندى حركت مى كنند و نيز دانستم آن چه را كه عبدالله بن زبير گفته است. من نامه هايى به بزرگان نوشته ام، آن ها را به آنان بده و پاسخشان را برايم بفرست تا نظر خود را در اين باره بيان كنم... مخصوصاً مراقب حسين باش، مبادا از جانب تو به او بدى برسد، زيرا او خويشاوند است و حق بزرگى بر گردن ما دارد كه هيچ مرد و زن مسلمانى منكر آن نيست. او همانند شيرى در بيشه است و مى ترسم اگر با او بحث و مجادله كنى، نتوانى بر او غلبه كنى. اما آن كه با درندگان راه مى آيد و حيله و تدبير مى كند، عبدالله پسر زبير است، از او به شدت پرهيز كن، اگر خدا بخواهد، من به نزد تو خواهم آمد.43
نامه معاويه به عبداللّه بن عباس چنين بود:
خبر سستى تو براى بيعت با يزيد به من رسيده است. اگر تو را به خاطر عثمان بكشم، حق خود مى دانم، زيرا تو از كسانى بودى كه مردم را براى كشتن او گرد آوردى. تو از طرف من در امان نيستى تا از اين راه، مطمئن و خشنود باشى، وقتى كه نامه من به تو رسيد، به مسجد برو و كسانى كه عثمان را كشته اند، لعن و نفرين كن و با فرماندار من بيعت كن.
ابن عباس به او چنين پاسخ داد:
آن چه را گفتى كه من نزد تو امان نخواهم داشت، دانستم. به خدا سوگند اى معاويه! من هيچ گاه از تو امان نخواسته ام، امان از پروردگار جهانيان خواسته مى شود. اما اين كه از كشتن من سخن گفتى، به خدا قسم اگر مرا بكشى، به ديدار خدا خواهم شتافت، در حالى كه محمد ـ كه درود خدا بر او باد ـ دشمن توست و كسى كه رسول خدا دشمن او باشد، هرگز رستگار نخواهد شد...
معاويه به عبداللّه بن جعفر نيز چنين نوشت:
مى دانى كه من تو را بر ديگران ترجيح مى دهم و نسبت به تو و خانواده ات نظر مساعد دارم. خبرهايى از تو به من رسيده است كه از آن ها ناخشنودم. اگر بيعت كنى، سپاس گزارم و اگر امتناع كنى، مجبور خواهى شد.44
عبداللّه بن جعفر در پاسخ وى نوشت:
...اين كه گفته اى مرا به بيعت با يزيد مجبور خواهى كرد، اگر مرا وادار به بيعت كنى، ما هم تو و پدرت را بر اسلام آوردن مجبور كرديم و شما را با اكراه به اسلام وارد كرديم، بدون آن كه در درون اطاعت كنيد.
پسر ابوسفيان به حسين بن على(عليه السلام) نيز چنين نگاشت:
از طرف تو امورى به من رسيده است كه هرگز گمان نمى كردم به آن ها گرايش داشته باشى. شايسته ترين مردم در وفادارى به آن چه بيعت كرده است، در بزرگى و شرافت و منزلت كسى همانند توست. در امر خلافت منازعه نكن. از خدا بترس و اين امت را در فتنه مينداز و متوجه خود و دين خود و امت محمّد باش.» [اين آيه قرآن هم، پايان بخش نامه معاويه بود:] «و لايستخفّنّك الذين لايوقنون;45 مبادا آنان كه به پايه يقين نرسيده اند تو را بى ثبات و سبك سر گردانند».46
حضرت، در ابتداى نامه خود، ضمن ردّ و تكذيب اخبار و گزارش هاى عمّال معاويه درباره قيام خويش بر ضد معاويه، چنين نوشتند:
من قصد جنگ و اختلاف ندارم، اما از جنگ نكردن، با تو و حزب تو كه از قاسطين و حزب ستم گر و ياران شيطان هستند، به خدا پناه مى برم. آيا تو قاتل حُجر و ياران او كه اهل زهد و عبادت بودند و براى از ميان بردن بدعت و انجام امر به معروف و نهى از منكر قيام كردند، نيستى؟! تو از روى ظلم و تجاوزگرى پس از آن كه با آنان پيمان هاى محكم و ميثاق هاى مؤكّد بستى، پيمانت را شكستى و آنان را كشتى، و با اين كار، بر خدا گستاخى نموده، پيمان او را سبك شمردى. آيا تو كشنده عَمْرِوبن حَمِق كه از بسيارىِ عبادت، چهره و بدنش لاغر و فرسوده شده بود، نيستى كه پس از دادن امان و بستن پيمان (پيمانى كه اگر به آهوان بيابان مى دادى، از قله هاى كوه ها پايين مى آمدند) او را كشتى؟! آيا تو ادعا نكردى كه زياد فرزند ابوسفيان است، در حالى كه پيامبر ـ صلى اللّه عليه وآله ـ فرموده است: «فرزند به شوهر ملحق مى گردد و زناكار بايد سنگسار گردد»؟!47 سپس او را بر مردم مسلط كردى. او بر مسلمانان سخت گرفته دست، و پاى آنان را قطع كرد، و بر شاخه هاى نخل به دار آويخت! اى معاويه! گويى از اين امت نيستى و آن ها هم از تو نيستند...
و گفتى كه من مردم را در فتنه نيندازم; به خدا سوگند! من فتنه اى براى مردم بزرگ تر از حكومت تو نمى بينم. و گفتى كه درباره خودم و دينم و امت محمّد بينديشم; به خدا قسم! من كارى برتر از جهاد با تو نمى بينم كه اگر با تو بجنگم به خدا تقرّب جسته ام و اگر از نبرد با تو باز ايستم از خدا طلب آمرزش مى كنم و از خدا مى خواهم مرا به آن چه موجب رضا و خشنودى اوست، ارشاد و هدايت كند. و گفتى كه به من نيرنگ خواهى زد. اى معاويه! هر نيرنگى كه مى خواهى به من بزن، به جان خودم سوگند! از ديرباز، نيرنگ بازان با شايسته كاران چنين كرده اند و من اميد آن دارم كه زيان آن به خودت برسد و عملت را تباه گرداند. پس هر كارى كه مى توانى بكن.
اى معاويه! از خدا بترس و بدان كه خداوند كتاب و پرونده اى دارد كه هر عمل بزرگ و كوچكى را در آن ثبت مى كند و بدان كه خداوند جنايات تو را كه به صِرف ظنّ و گمان مردم را مى كشى و به محض اتهام، آنان را به بند مى كشى و گرفتار مى سازى و كودكى شراب خوار و سگ باز را زمام دار مسلمانان كرده اى، هرگز فراموش نخواهد كرد. تو با اين كارها، خود را به هلاكت افكنده، دين خود را تباه ساختى و حقوق مردم را پايمال كردى.48
معاويه براى عبدالله بن زبير اشعارى به اين مضمون نوشت:
مردان بزگوارى را ديدم كه اگر از راه بردبارى، از (لغزش) مردم چشم بپوشند، آنان نسبت به وى حق شناسى مى كنند، بهويژه اگر كسى كه گذشت كرده و در منصب قدرت باشد، كه در اين صورت بايد از وى بيشتر حق شناسى و تجليل كرد. تو پست نيستى تا سرزنش كننده ات تو را به دليل رفتارى كه از تو سر زده ملامت كند، بلكه حيله گرى هستى كه كارى جز نيرنگ بازى نمى شناسى و شيطان پيش از اين، آدم را فريفت، اما با اين كار در واقع خود را گول زد. پس مورد لعن و نفرين قرار گرفت، با اين كه در گذشته مورد عزت و احترام بود. من مى ترسم آن چه را كه با كردارت به دنبال آن هستى(يعنى كيفر) به تو بدهم، آن گاه خداوند آن كس را كه ستم كارتر است، به كيفرش برساند.
پسر زبير در پاسخ معاويه اين اشعار را نوشت:
بدان خداوندى كه من بنده او هستم، سخنت را شنيد. او كه خداى خلق است، آن كس را كه ستم كارتر است و در برابر خداى حليم، گستاخى مى نمايد و از كسان ديگر، براى تبه كارى و ارتكاب گناهان شتاب زده تر است، رسوا ساخت. آيا از اين مغرور شده اى كه به تو گفته اند: با آن كه قدرت دارى، حليم هستى، در حالى كه تو بردبار نيستى، بلكه خود را به بردبارى زده اى. اگر تصميمى را كه در باره من دارى عملى سازى، خواهى ديد كه شير ميدان پيكارم. سوگند مى خورم كه اگر نبود بيعتى كه من با تو كرده ام و اين كه نمى خواهم آن را زير پا بگذارم، جان سالم از دستم به در نمى بردى.49
ادامه دارد....