هیئت حضرت ابوالفضل روستای دشت رزم

۹ مهر ۱۳۹۵ 711 0 نظر

ادامه ....

 


4. سفر دوم معاويه به مدينه

چنان كه نوشته شد، سفر دوم معاويه به مدينه، در سال 56 ق بود. مورّخان نوشته اند كه چون مردم مدينه با وليعهدى يزيد مخالفت كردند، معاويه طى نامه اى به حاكم مدينه به وى دستور داد تا با خشونت و شدت عمل، از مردم براى يزيد بيعت بستاند و هيچ يك از انصار و مهاجران و فرزندانشان را بدون بيعت رها نكند. از طرف ديگر، از وى خواست كه آن چند نفر را تحريك نكند. والى مدينه، طبق فرمان معاويه، به انواع تهديدها و خشونت ها متوسل شد، اما با اين وجود، هيچ كس به بيعت با وى حاضر نشد، از اين رو طى نامه اى به معاويه نوشت:

هيچ يك از مردم با من بيعت نكردند. مردم پيرو آن چند نفر هستند، اگر آنان بيعت كنند، همه مردم بيعت خواهند كرد.

معاويه در پاسخ حاكم مدينه نوشت: «آنان را تا رسيدن من به مدينه تحريك نكن». آن گاه پس از آن كه عمره به جا آورد، رهسپار مدينه شد. چون به نزديكى مدينه رسيد، مردم به ملاقات وى شتافتند. معاويه در منطقة جُرْف، حسين بن على(عليه السلام) و ابن عباس را ملاقات كرد و ضمن برخورد نرم و ملاطفت آميز همراه با ستايش از آنان، درباره آنان به مردم مدينه گفت كه اين دو نفر بزرگان پسران عبدمناف هستند. سپس حسين بن على(عليه السلام) به خانه اش و ابن عباس به مسجد رفت.50

موضع عايشه
معاويه در ابتدا با عايشه ديدار كرد و درباره جانشينى يزيد به وى گفت كه اين مسئله به تقدير و قضاى الهى بوده و بندگان خدا در (رد يا انتخاب) آن اختيارى ندارند! وى افزود كه مردم بر اين امر پيمان بسته و بيعت كرده اند و تو (اى عايشه) مى خواهى آنان پيمان خود را بشكنند؟ عايشه چون چنين شنيد، دانست كه معاويه به زودى اين امر را به انجام خواهد رساند، از اين رو به معاويه گفت: اما آن چه درباره عهدها و پيمان ها گفتى، درباره هم پيمانانت از خدا بترس، و نسبت به آنان با شتاب، رفتار و قضاوت نكن، شايد آنان تنها آن چه را كه تو دوست دارى، انجام مى دهند.51 سپس معاويه برخاست و بعد از سخنان ديگرى كه بين او و عايشه رد و بدل شد، به محل اقامتش برگشت. آن گاه به دنبال حسين بن على(عليه السلام)، عبداللّه بن زبير، عبداللّه بن عمر و عبدالرحمان بن ابوبكر فرستاد و در نشست هاى جداگانه به سه نفر اول گفت كه همه مردم آماده بيعت هستند، جز پنج نفر از قريش كه مخالفت مى كنند. به امام حسين(عليه السلام) گفت كه رهبرى آن چهار نفر ديگر بر عهده توست. اين سخن را به پسر عمر و پسر زبير نيز گفت و به هر سه نفر سفارش كرد كه از اين نشست و گفت و گو با كسى سخن نگويند. معاويه با اين كار مى خواست هر يك گمان كند كه در موضع رهبرى است و معاويه تنها براى او حساب باز كرده است. اگرچه چنين ترفندى از سوى معاويه در مورد حسين بن على(عليه السلام) اشتباه بود، اما پيداست سخنان معاويه چه تأثيرى در روحيه عبداللّه بن زبير و عبداللّه بن عمر خواهد داشت. امّا معاويه در ديدارش با عبدالرحمان گفت: با چه نيرو و توانى از من نافرمانى مى كنى؟ عبدالرحمان گفت: اميدوارم كه اين امر (فقدان قدرت و نيرو) براى من بهتر باشد. معاويه گفت: به خدا سوگند! تصميم گرفته ام كه تو را بكشم. عبدالرحمان گفت: اگر چنين كنى، خدا در دنيا تو را گرفتار خواهد ساخت و در آخرت به دوزخ در خواهد آورد. سپس عبدالرحمان از نزد معاويه بيرون رفت و معاويه در بقيه روز، به اعيان و خواص بخشش كرد و به نكوهش مردم توجهى نكرد.52

چون روز دوم فرا رسيد، معاويه فرمان داد تا جايگاهش را بيارايند و خود را آراسته كرد، لباس هاى فاخر پوشيد و به خود عطر زد و فرمان داد هيچ كس را حتى از نزديكان به داخل راه ندهند. پس از آن، دنبال حسين بن على(عليه السلام) و عبداللّه بن زبير فرستاد. ابن عباس زودتر آمد. معاويه از او پرسش هايى كرد و ابن عباس پاسخ هايى به او داد، تا اين كه حسين بن على(عليه السلام) وارد شد. معاويه وقتى حسين(عليه السلام) را ديد، ايشان را در سمت راست خود نشاند و درباره حال برادر زادگانش پرسش كرد. آن حضرت او را از احوال آنان آگاه كرد و سپس ساكت شد. معاويه آغاز به سخن كرد و بعد از ستايش خدا و شهادت به وحدانيت او و رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و سخن از خلافت سه خليفه، گفت:

درباره يزيد از پيش آگاهى داريد. خدا مى داند كه با اين كار مى خواهم درهاى اختلاف را به روى مردم ببندم و با وليعهدى يزيد، چشم ها بيدار شوند و كارها نيكو شود. درباره يزيد هدفى جز اين ندارم. شما دو نفر، از فضيلت خويشاوندى (با پيامبر) و از دانش و جوانمردى برخوردار هستيد و من طى برخوردها و نشست و برخاست هايى كه با يزيد داشته ام، ويژگى هايى را در او يافته ام كه در شما دو نفر و غير شما نيافته ام. او نيز سنت شناس و قرآن خوان(!) و چنان بردبار است كه سنگ سخت را نرم مى كند. شما مى دانيد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) كه داراى عصمت در رسالت بود، در جنگ سلاسل مردى53 را بر ابوبكر و عمر و ديگر اصحاب بزرگ و مهاجرانِ اوليه، مقدم داشت و او را فرمانده كرد، با آن كه آن شخص نه از جهت خويشاوندى نزديك، و نه از حيث سابقه و روش گذشته اش، هم رتبه افراد ياد شده بود، اما اين مرد بر آنان فرماندهى كرد و امامت نماز آنان را كرد و غنايم را براى آنان نگه دارى كرد و چون فرمانى مى داد، هيچ كس چون و چرا نمى كرد. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)سرمشق نيكوى ماست. اى فرزندان عبدالمطّلب! آرام باشيد، من و شما مصالح مشترك داريم و من اميدوارم كه در اين جلسه، سخن به انصاف گوييد، زيرا هيچ كس نيست كه گفته شما را برتر و با اهميت نشمارد. بنابراين در جواب من از روى بصيرت، سخن بگوييد. از خدا براى خود و شما دو نفر طلب آمرزش مى كنم.

ابن عباس خواست پاسخ معاويه را بدهد كه حسين بن على(عليه السلام) به او اشاره كرد و فرمود: مراد معاويه من بودم و سهم من از اتهامات او بيشتر است. سپس امام حسين(عليه السلام) پاسخ معاويه را چنين داد:

اى معاويه، هر سخنورى درباره شخصيت و ويژگى هاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) سخن بگويد هر چند گفتارش به درازا بكشد، ولى باز هم نمى تواند، همه صفات و ويژگى هاى ايشان را بازگو كند... سپيده صبحگاهى، سياهى شب را رسوا كرده و نور خورشيد پرتو چراغ را خيره كرده است. تو در گفتارت راه افراط پيمودى و در خودخواهى و خودپسنديت بسيار مفاخره نمودى و در منع حقوق مسلمانان، راه بخل را پيشه كردى و آن قدر پيش تاختى كه به تجاوز پرداختى و بهره اى براى حق داران باقى نگذاشتى تا آن جا كه شيطان از كردارت سودى فراوان و بهره اى شايان به دست آورد.

آن چه درباره يزيد گفتى كه به حدّ كمال رسيده و مى تواند امت محمّد را اداره كند، دريافتم. مى خواهى با اين سخنان، مردم را درباره او به اشتباه اندازى. گويا مى خواهى درباره شخصى ناشناخته سخن گويى و يا غايبى را بستايى و از كسى كه مردم درباره او چيزى نمى دانند، سخن گويى، در صورتى كه يزيد خود، شخصيّت و باطنش را آشكار ساخته است. اگر مى خواهى از مهارت و توانايى يزيد آگاه شوى، از او درباره سگ هاى شكارى و كبوتران پيش پرواز به هنگام تاختن و مسابقه دادن بپرس و در مورد كنيزان آوازه خوان و نوازنده سؤال كن تا تو را به خوبى آگاهى داده و يارى كنند. دست از اين تلاش ها بردار. چه سودى برايت دارد كه خدا را با گناهان اين مردم به بيشتر از آن چه خود دارا هستى، ملاقات كنى؟!

به خدا سوگند! تو پيوسته باطل و ستم و بيدادگرى را اختيار نموده اى تا آن جا كه جامِ تبه كاريت لبريز شده و اكنون بين تو و مرگ، جز يك چشم بر هم نهادن فاصله نيست كه پس از آن در روز رستاخيز بر عمل ماندگار خود درآيى و آن روز هرگز گريزگاهى نخواهى داشت. اين تو بودى كه امر مهم خلافت را كه از نياكانمان به ارث رسيده بود، از ما بازداشتى با اين كه به خدا سوگند ما از رسول خدا ـ صلى اللّه عليه و آله ـ از جهت نَسَبى ارث مى بريم و تو آن را (به عنوان حجت خلافت يزيد!) نزد ما آورده اى!...

تو درباره مردى كه در زمان رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از سوى آن حضرت مأموريت يافت، سخن گفتى. آرى، چنين است. در آن زمان عمرو بن عاص از امتياز هم نشينى با پيامبر(صلى الله عليه وآله) و بيعت با وى برخوردار بود. به خدا سوگند! تا او فرمانده شد، مردم از اين امر اظهار ناخشنودى كردند كه چرا او بر ديگران مقدم شمرده شده است، از اين رو كارهاى او را شمردند، در نتيجه، پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود: اى گروه مهاجران! از اين پس هيچ كس جز من فرمانده شما نخواهد بود. پس چگونه به آن چه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)آن را در مهم ترين و برترين احكام نسخ كرده، استناد مى كنى، در حالى كه بر نادرستى آن اتفاق و اجماع وجود دارد؟54 تو چگونه با كسى دم ساز مى شوى كه حتى اطرافيانت به او ايمان ندارند و به دين دارى و خويشاونديش اعتماد نمى كنند؟ تو مردم را رها كرده و به شخصى مسرف و فريفته روى آورده اى. تو (با اين كار) مى خواهى مردم را به اشتباه بيندازى و به گناهى وادارى كه بازماندگانت در دنيا كامياب شوند و خودت در آخرت به بدبختى بيفتى. اين زيانى آشكار است... .55

معاويه به ابن عباس نگاه كرد و گفت: اين گفته ها چيست؟ حتما آن چه تو مى خواهى بگويى تلخ تر و مصيبت بارتر از گفته هاى حسين است.

ابن عباس گفت: به خدا سوگند، او از خاندان پيامبر(صلى الله عليه وآله) و يكى از اصحاب كساست و در خانه پاك به دنيا آمده است. از هدفت صرف نظر كن... .

معاويه گفت: من هميشه بردبار بوده ام و بهترين بردبارى آن است كه نسبت به خويشاوندان صورت گيرد. برويد در پناه خدا. آن گاه به دنبال عبدالرحمان بن ابى بكر،56 عبداللّه بن عمر و عبداللّه بن زبير فرستاد. آنان آمده و نشستند. معاويه به عبداللّه بن عمر گفت: تو هميشه مى گفتى دوست ندارى كه شبى را بى آن كه بيعت مورد پذيرش جماعت، بر گردنت است، به سر آورى، هر چند دنيا و آن چه در آن است، از آنِ تو باشد. من تو را منع مى كنم از اين كه خواسته باشى وحدت مسلمانان را بر هم بزنى و در راه تفرقه آنان بكوشى و خون آنان را بريزى. كار يزيد قضا و قدر الهى بود كه انجام گرفت و مردم در اين باره اختيارى ندارند. مردم بيعت شان را بر گردن شان محكم كرده و بر اين امر عهدها و پيمان ها داده اند.

پسر عمر در پاسخ معاويه گفت : اى معاويه! پيش از تو خلفايى بودند و پسرانى داشتند كه پسرت بهتر از آنان نيست، و آنان نظرى را كه تو درباره پسرت دارى درباره پسرانشان نداشتند و در امر حكومت، علاقه و دوستى كسى را دخالت ندادند، بلكه براى زمام دارى اين امت هر كس را كه شايسته تر مى دانستند، برگزيدند. اين كه مرا از برهم زدن وحدت مسلمانان و ريختن خونشان بر حذر مى دارى، (اگر خدا بخواهد) من چنين كارى نمى كنم، بلكه اگر مردم، هم رأى شدند، آن چه را پسنديده بود و مورد اتفاق امت محمد(صلى الله عليه وآله) بود، مى پذيرم. معاويه گفت: خدا تو را رحمت كند، تو مخالفتى ندارى.

سپس شبيه آن چه را كه به پسر عمر گفته بود، به عبدالرحمان بن ابى بكر گفت. او در پاسخ گفت: به خدا سوگند! با اين گستاخى كه درباره كار يزيد كردى، تو را به خدا وامى گذارم. قسم به كسى كه جانم در دست او است، بايد تعيين خلافت را به شورا واگذارى و گرنه آن را زير و رو خواهم كرد. سپس برخاست كه برود. معاويه گوشه لباسش را گرفت و گفت: آرام باش. خدايا، او را هر طور كه مى خواهى كفايت كن. آن گاه به او گفت: مبادا نظرت را براى شاميان بيان كنى، چون مى ترسم آسيبى به تو برسانند.

سپس افزون بر آن چه به ابن عمر گفته بود، به پسر زبير گفت: تو روباه حيله گرى هستى كه از اين سوراخ به آن سوراخ مى روى. تو اين دو نفر را تحريك كردى و به مخالفت كشاندى. پسر زبير گفت: تو مى خواهى براى يزيد بيعت بگيرى؟ اگر با او بيعت كرديم، بايد از كدام يك از شما دو نفر فرمان ببريم؟ از تو يا او؟ اگر از خلافت خسته شده اى، از آن كناره بگير و با يزيد بيعت كن تا ما هم با او بيعت كنيم. بعد از آن، سخنان زيادى بين معاويه و ابن زبير رد و بدل شد. سرانجام معاويه آنان را مرخص كرد و سه روز از ديدار مردم خوددارى كرد و از محل اقامتش بيرون نيامد. روز چهارم از خانه خارج شد و به مناديان دستور داد تا مردم را براى يك كار عمومى در مسجد گرد آورند. مردم اجتماع كردند و آن چند نفر نيز كنار منبر نشستند. معاويه بعد از حمد و ستايش خدا، از فضل و كمال و قرآن خواندن يزيد ياد كرد، سپس گفت: اى مردم مدينه! من تصميم گرفته ام براى يزيد بيعت بگيرم و در اين باره شهر و دهى نگذاشته ام كه تقاضاى بيعت براى آن نفرستاده باشم. مردم همه بيعت كرده و تسليم شده اند و مردم مدينه بيعت خود را به تأخير انداخته اند. (با خود) گفتم كه مردم اين شهر، اصل و خويش يزيد هستند و كسانى هستند كه بر آنان (به سبب عدم بيعت شان) هراسان نيستم. كسانى كه از بيعت امتناع كردند، شايسته ترين افراد براى بيعت با يزيد هستند. به خدا سوگند اگر بدانم كسى بهتر از يزيد براى مسلمانان است، با او بيعت مى كردم.

در اين هنگام امام حسين(عليه السلام) برخاست و فرمود: تو كسى را كه بهتر از يزيد از جهت پدر و مادر و شخصيت است، رها كرده اى. معاويه پرسيد: گويا خود را اراده كرده اى؟ حسين(عليه السلام) فرمود: آرى. معاويه گفت: اكنون من تو را خبر مى دهم. اما گفته تو مبنى بر اين كه مادرت از مادرش بهتر است، به جانم سوگند، مادرت بهتر از مادرش است، و اگر مادر تو تنها يك زن قرشى بود، برترين زن قرشى بود، تا چه رسد به اين كه دختر رسول خدا(صلى الله عليه وآله) است و در دين و سابقه دينداريش بى همتاست. بنابراين، مادرت برتر از مادر اوست. اما درباره پدرت، پس پدرت، پدرش (معاويه) را براى داورى به پيشگاه خدا برد و خدا به نفع پدرش و به ضرر پدرت حكم كرد! حسين(عليه السلام) فرمود: همين نادانى، تو را بس است كه زندگى زود گذر دنيا را بر سراى جاويدان ترجيح مى دهى. معاويه ادامه داد: اما اين كه گفتى تو شخصاً از يزيد بهترى، به خدا! يزيد از تو براى امت محمد بهتر است. امام حسين(عليه السلام) فرمود: اين سخن تو بهتان و دروغ است. يزيدِ شراب خوار و اهل بيهودگى و هوس باز، از من بهتر است؟! معاويه گفت: از دشنام گويى به پسر عمويت دست بردار، چون اگر پيش او از تو بدگويى شود، او از تو بد نخواهد گفت. سپس رو به مردم كرد و گفت:

اى مردم! شما مى دانيد كه وقتى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) درگذشت، كسى را جانشين خود نكرد، پس مسلمانان چنين مصلحت ديدند كه با ابوبكر بيعت كنند و بيعتى كه با وى شد، بيعت هدايت (طبق موازين شرع) بود و او به قرآن و سنت عمل كرد و وقتى اجلش فرا رسيد، عمر را به جانشينى خود تعيين كرد و او نيز به كتاب خدا و سنت پيامبرش عمل كرد و چون مرگش فرا رسيد، تصميم گرفت كه تعيين جانشين را به شوراى شش نفره كه از ميان مسلمانان انتخاب كرده بود، واگذارد. بنابراين، ابوبكر به شيوه اى عمل كرد كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) عمل نكرد و عمر به گونه اى عمل كرد كه ابوبكر عمل نكرد، و هر يك به مصلحت مسلمانان چنان كردند. از اين رو من چنين مصلحت ديدم كه چون سابقاً اختلاف و كشمكش هايى در اين خصوص بروز كرد، و بايد با مردم به انصاف برخورد كرد، براى يزيد بيعت بگيرم.57

پاسخ عبداللّه بن زبير به سخنان معاويه
عبدالله، پسر زبير در پاسخ سخنان معاويه گفت: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) رحلت كرد و مردم را (در انتخاب جانشين بعد از خويش) به كتاب خدا واگذاشت. مسلمانان، ابوبكر را به عنوان خليفه انتخاب كردند. سپس ابوبكر، عمر را جانشين خود كرد، در حالى كه عمر از جهت نسب، از پايين ترين درجه در ميان قريش برخوردار بود. عمر نيز تعيين خليفه را در شوراى مسلمانان قرار داد. در آن شورا، عبداللّه بن عمر نيز بود كه از فرزند تو بهتر بود. پس اگر مى خواهى همانند رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عمل كن و كار را به دست مسلمانان بسپار تا كسى را به عنوان خليفه برگزينند و يا همچون ابوبكر يا عمر رفتار كن و خلافت را از پسرت دور كن.58

دسيسه مزورانه معاويه
معاويه از منبر پايين آمد و به مقرّش رفت و به نگهبانانش دستور داد تا حسين بن على(عليه السلام)، عبداللّه بن عباس، عبداللّه بن عمر، عبداللّه بن زبير و عبدالرحمان بن ابى بكر را كه از بيعت با وى سر باز زده بودند، نزد وى آورند. معاويه به مأموران سفارش كرد كه من شامگاه با شاميان ديدار مى كنم، مردم را خبر كنيد كه اين چند نفر با من بيعت كرده و تسليم شده اند. اگر كسى از آنان سخنى در تكذيب يا تصديق اين خبر گفت، هنوز سخنش پايان نيافته، گردنش را بزنيد. چون شب شد، معاويه از خانه بيرون رفت، در حالى كه چند شخصيت ياد شده، نيز همراه وى بودند. معاويه با خنده با آنان سخن مى گفت. او به شاميان چنين وانمود كرد كه از آنان خشنود است، از اين رو به آنان گفت : اى مردم شام! اين چند نفر بيعت كرده اند. اميرمؤمنان آنان را دعوت كرده و آنان مراتب پيروى خود را به وى ابراز داشته اند. آن چند نفر از ترس اين كه مبادا كشته شوند، سخنى نمى گفتند. آن گاه گروهى از شاميان به معاويه گفتند: اى اميرمؤمنان، اگر به آنان كوچك ترين شكى دارى، اجازه بده تا گردن آنان را بزنيم. معاويه گفت: سبحان اللّه، خون قريش بر شما حلال نيست. من چيز بدى از آنان نشنيده ام، همه آنان بيعت كرده و تسليم شده اند. آنان از من خشنود هستند و من نيز از آنان راضى هستم. سپس معاويه رهسپار مكه شد و به مردم عطايا و جوائزى را بخشيد... .59

اما ابن اثير و ابن عبد ربه صحنه بيعت اجبارى معاويه را اين گونه تصوير كرده اند:

معاويه رئيس نگهبانان خود را در حضور آن چند نفر فراخواند و به او گفت : بر سر هر يك از اينان، دو مرد شمشير به دست، برپادار و اگر يكى از آنان خواست سخنان مرا تصديق يا تكذيب كند، آن دو مرد با شمشيرهاى شان او را بزنند. سپس همراه آنان در اجتماع مردم حاضر شد و بر فراز منبر رفت و خطاب به حاضران گفت: اين افراد سروران و برگزيدگان مسلمانان هستند، كارى بى رايزنىِ آنان به فرجام نمى رسد، آنان خشنود شدند و با يزيد بيعت كردند. شما نيز با نام خدا بيعت كنيد. مردم بيعت كردند، در حالى كه منتظر بيعت اين چند نفر بودند. آن گاه روانه مدينه شد. بعد مردم با آن چند نفر ديدار كردند و به آنان گفتند: گمان مى برديد كه بيعت نمى كنيد، چرا خرسند گشتيد و ارمغان گرفتيد و بيعت كرديد؟ گفتند: به خدا بيعت نكرديم. پرسيدند: پس چرا گفتار اين مرد را رد نكرديد؟ گفتند : به ما نيرنگ زد و ترسيديم كه كشته شويم.60

معاويه با اين شيوه مزورانه، مردم را اغفال كرد و به آنان باوراند كه افراد ياد شده با همه نفوذ و جايگاه شان در بين مسلمانان، نتوانستند در مقابل طرح جانشينى يزيد مقاومت كنند و سرانجام تسليم نظر وى شدند!

با شمشير بر سر افراد مخالف حاضر شدن و چشم دوختن بر لبان امام حسين(عليه السلام)و ابن عباس و... كه با كم ترين تكانى، شمشيرها فرود آيند و با اين همه گفته شود كه اين بيعت با مشورت اين بزرگان صورت گرفته است، از اين رو همگى با نام خداوند بيعت كنيد! يكى از گوياترين و تكان دهنده ترين صحنه هاى سيطره و سلطنت معاويه بود و بيان گر اين نكته كه مشروعيت حكومت يزيد بر تيغ برّان شمشيرها و سركوب و سكوت مبتنى بود.

5. اقدامات تبليغى و فرهنگى معاويه

معاويه براى طرح و تثبيت وليعهدى يزيد از ابزارهاى تبليغى و فرهنگى نيز بهره برد كه قابل توجه و تأمل است. چند نمونه ذيل شاهدى بر مدعاست:

الف- ترويج و بهره بردارى از عقايد و باورهاى باطل

يكى از اصول سياست بنى اميّه، ترويج و حمايت از انديشه ها و باورهايى بود كه كارهاى ضد دينى و عوام فريبانه آنان را توجيه كند. بر اين اساس، معاويه براى قبولاندن جانشينى يزيد به مسلمانان، از باور و انديشه انحرافى جبرگرايى بهره بردارى لازم را برد، چنان كه وقتى كسانى، همچون عايشه61 و عبداللّه بن عمر62 در اين باره به معاويه اعتراض كردند، او با تمسك به همين انديشه جبرگرايى، اين امر را به قضا و قدر الهى مستند كرد تا به مردم وانمود كند كه در آن هيچ اختيارى ندارند. هم چنين معاويه در ملاقاتش با شخصيت هاى با نفوذ مدينه، در حالى كه از مخالفت آنان با وى در مسئله جانشينى يزيد به شدت خشمگين بود، به آنان چنين گفت: «شما كارى را مى خواستيد كه خداوند آن را نمى خواست،63لاجرم چنان شد كه خداىْ مى خواست!»64 معاويه با اين شيوه، توانست برخى از افراد ياد شده را تا حدودى قانع و مجاب كند.

ب ـ استخدام شاعران

معاويه در راستاى تبليغ و ترويج وليعهدى يزيد، شاعرانى را كه نظر خوشايندى نسبت به خلافت يزيد نداشتند و حتى در ابتدا يا آگاهى از اين جريان، در نكوهش آن اشعارى سروده بودند، به خدمت گرفت و با فرستادن كيسه هاى درهم و دينار برايشان، چنان آنان را تطميع و هم سو و موافق كرد كه نه تنها از مخالفت با جانشينى يزيد دست كشيدند، بلكه در حمايت از اين اقدام معاويه و نيز ستايش يزيد، شعر سرودند! چنان كه وقتى خبر وليعهدى يزيد به عبداللّه بن همام سلولى شاعر اهل كوفه و از مخالفان وليعهدى يزيد، رسيد، در مذمت و انكار اين عمل، چنين سرود:

«اگر رمله يا هند را بياورند ما به عنوان ملكه مؤمنان با آنان بيعت مى كنيم. اگر خسروى بميرد، خسرو ديگر بپاخيزد. افسوس كه كارى از ما ساخته نيست. اگر نيرويى داشتيم، چنان شما را مى زديم كه به مكه برسيد و در آن جا كاسه ليسى كنيد. چنان ما را خشم فراگرفته كه اگر خون بنى اميه را بياشاميم، سيراب نمى شويم. رعيت شما تباه شده اند در حالى كه شما در بى خبرى و غفلت به شكار خرگوش مشغول هستيد».65

اما معاويه به منظور جلب رضايت عبداللّه، ده هزار درهم براى او فرستاد. عبداللّه نيز با دريافت آن پول، اين بار در ستايش يزيد شعر سرود!66 هم چنين عقيبه اسدى، شاعر اهل بصره نيز ابتدا از بيعت با يزيد نفرت داشت و در مذمت آن نيز شعر سرود، اما او نيز پس از دريافت ده هزار درهم در مدح يزيد شعر سرود، از اين رو معاويه ده هزار درهم ديگر67 به او بخشيد.68

ج نمايش سيماى مذهبى و پذيرفتنى از يزيد

چنان كه گذشت، وقتى معاويه طى نامه اى به زياد بن سميه، حاكم بصره، فرمان داد تا از مردم آن سامان براى پسرش يزيد بيعت بگيرد، زياد به وى نوشت كه چون بزرگان و شخصيت هاى بانفوذى، همچون حسين بن على(عليه السلام) و ابن عباس و ... در ميان مردم هستند و آنان از يزيد به مراتب، به خلافت شايسته ترند، مناسب است كه به يزيد فرمان بدهى كه يك يا دو سالى به اخلاق آنان درآيد تا بتوان وى را بر مردم مشتبه ساخت.69 به نظر مى رسد با توجه به پيشنهاد مزبور از سوى زياد و اين كه در دوران خلفا نيز رسم چنين بود كه پيوسته افراد موجه و با نفوذى از طرف آنان به عنوان مسئول برگزارى مراسم حج انتخاب مى شدند، معاويه براى آن كه سيماى دينى و معنوى از يزيد در جامعه اسلامى ترسيم كند و به تعبير زياد، چهره واقعى يزيد بر مردم مشتبه شود، در سال هاى 51،70 52 و 53 ق71 يزيد را از طرف خود، مسئول برگزارى مراسم حج كرد تا چهره اى معنوى، مقدس و دوست داشتنى از يزيد در ذهن مسلمانان نقش بربندد. يزيد در اين سفر، اموال زيادى بين مردم تقسيم كرد و با اين كار، دل هاى مردم را خريد.72 افزون براين، معاويه به كارگزارانش نوشت كه يزيد را در نگاه مردم، خوب و شايسته جلوه دهند و او را بستايند.

د ـ تكيه بر شايستگى جوانان هاشمى براى خلافت

يكى از شرايط عهده دار شدن رياست قبيله در جامعه عرب پيش از اسلام، كهنسالى بود. اين باور بعد از اسلام نيز در بين مسلمان تا حدود زيادى باقى ماند،از اين رو افرادى كه بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله) بر كرسى خلافت تكيه زدند، از افراد مسن بودند. دليل بر اين مدعا، گفته ابوعبيده جرّاح در همان زمان است. او يكى از علل عمده انتخاب نشدن اميرالمؤمنين(عليه السلام) را به عنوان خليفه مسلمانان، كم سن و سال بودن حضرت نسبت به ديگر رقباى خلافت مى دانست.73

به هر تقدير، چون به دست گرفتن رهبرى جامعه اسلامى، مستلزم داشتن تجارب بسيار بود و اين امر نيز با گذشت سال ها عمر به دست مى آمد، طبيعى بود كه مسلمانان فردى همچون يزيد را ـ صرف نظر از آلودگى هايى كه داشت ـ به علت كمى سن و در نتيجه، عدم برخوردارى از تجارب ارزش مند شايسته زمام دارى جامعه اسلامى ندانند. از اين رو معاويه مى بايست براى حل اين مشكل نيز تدبيرى بينديشد. به اعتقاد برخى محققان، اين كه معاويه گاهى اوقات از جوانان قريش و به ويژه جوانان هاشمى ستايش و تمجيد مى كرد، چنان كه مى گفت: على بن حسين(عليه السلام) از همه براى خلافت شايسته تر است، (كه در ظاهرستايش از فرد مخالف بود) با اين انگيزه بود كه مى خواست تصوير خلافت سال خوردگان را از خاطره ها بزدايد و به جامعه اسلامى چنين القا كند كه جوانان نيز مى توانند خليفه مسلمانان شوند، و در نتيجه، وليعهدى يزيد را امرى عادى بپندارند.74

آن چه به نگارش آمد، گوشه هايى از فعاليت ها و كوشش هاى معاويه به منظور طرح و تثبيت جانشينى يزيد در سرتاسر قلمرو حكومت اسلامى بود كه مآخذ تاريخى متعرض آن شده بودند. شايد معاويه تلاش هاى ديگرى نيز در اين راستا داشته كه يا تاريخ موفق به ثبت آن نشده است و يا دستان تحريف گر برخى از مورخان وابسته و هم سو با مطامع حاكمان وقت، به حذف يا تحريف و وارونه نوشتن آن ها پرداخته اند.


پي‌نوشتها:
1. كارشناسى ارشد تاريخ.
2 . مسعودى در اين باره مى نويسد: «قال [ابوسفيان]: يا بنى امية، تلقّفوها تلقّف الكرة، فَوَالّذى يحلِفُ به ابوسفيان مازلتُ اَرْجُوها لكم و لتصيرنَّ الى صبيانكم وراثة; ابوسفيان گفت: اى بنى اميه! به خدايى كه ابوسفيان به او قسم مى خورد، من پيوسته اميد داشتم خلافت به شما رسيده و ميان كودكان شما موروثى شود.» (مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج2، ص 341). افزون بر اين، توجه به اين نكته كه يكى از مواد پيمان نامةٌ صلح امام حسن(عليه السلام) با معاويه آن بود كه خلافت بعد از معاويه از آنِ حسن بن على (عليه السلام) است و معاويه حق انتخاب جانشين براى خود را ندارد، روشن مى شود كه احتمال چنين اقدامى از سوى معاويه دور از واقع نبوده، چندان كه امام حسن(عليه السلام) را واداشته تا اين ماده را به مواد ديگر پيمان نامه بيفزايد.
3. ر. ك: راضى آل ياسين، صلح الحسن (عليه السلام)، ص 259 ـ 260.
4 . ابن اعثم، اولين پيشنهاد دهنده وليعهدى يزيد را «عمروعاص» مى داند. او در اين باره مى نويسد: «چون خبر شهادت اميرالمؤمنين حسن(عليه السلام) در اطراف شايع گشت و عمرو عاص شنيد، به نزد معاويه آمد و گفت : اى معاويه، حسن بن على را فرمان حق رسيد و عرصه خالى شد و خلافت به منازعت، تو را و فرزندان تو را مسلّم گشت. اكنون مصلحت آن است كه يكى از اهل بيت خويش را وليعهد كنى، چنان كه رضايت مردمان بر آن مقرون باشد، تا بعد از تو تيمار اين كار بدارد و مردمان او را متابعت نمايند تا بلكه بعد از تو خلافت در خاندان تو بماند. معاويه گفت: نيكو گفتى، در اين كار انديشه كنم و وليعهدى كه اين امر خطير را تواند به دست گرفت و از عهده برآيد، نصب خواهم كرد. بعد از آن، معاويه به عمال و نواب خود چنين نوشت: اراده آن است كه يزيد را وليعهد خويش گردانم و اين خبر به اطراف رسيد.» (الفتوح، ترجمه محمد بن احمد مستوفى هروى، تصحيح غلامرضا طباطبايى مجد (چاپ اول: تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى، 1372) ص 792).
5. شعبى در اين باره مى گويد: دُهات و زيركان نيرنگ باز عرب چهار نفر بودند: معاويه، عمروعاص، زياد و مغيره. ابن عساكر، تاريخ مدينة دمشق، ج 19 ص 182; ابوالفداء اسماعيل بن كثير دمشقى، البداية و النهاية، تحقيق على شيرى (چاپ اول: بيروت، داراحيا، التراث العربى، 1408 ق) ج8، ص 53، افراد ياد شده به سركردگى معاويه، صحنه گردان اصلى جريانات سياسى و تاريخى روزگار خويش بودند و معاويه، از سه نفر ديگر جهت پيشبرد اهداف خويش به خوبى استفاده مى كرد.
6. ابن اثير، الكامل فى التاريخ، تحقيق ابوالفداء عبدالله القاضى (چاپ دوم: بيروت، دار الكتب العلمية، 1415 ق) ج 3، ص 349. ابن قتيبه و طبرى اين جريان را به اختصار نقل كرده اند. ابن قتيبة دينورى، الامامة و السياسة، تحقيق على شيرى (چاپ اوّل: قم، منشورات الشريف الرضى، 1371) ج 1، ص 187 و ابو جعفر محمد بن جرير طبرى، تاريخ الامم و الملوك (چاپ پنجم: بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1409 ق)، ج 4، ص 224.
7. ابن اثير، همان، ج 3، ص 224.
8. يا چنين گفت: او دريافت كه دين ايشان در نظرشان ارزان است.
9. همان.
10. طبرى، پيشين، ج 4، ص 224 ـ 225 و ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 350 ـ 351.
11. ابن كثير نيز گزارش عدم تمايل و مخالفت زياد را بيان كرده است. همان، ج 8، ص 86.
12. ابن واضح يعقوبى، تاريخ اليعقوبى (بيروت، دار صادر، [بى تا]) ج 2، ص 220.
13. محمد بن سعد، ترجمة الامام الحسن، تحقيق سيد عبدالعزيز طباطبايى (چاپ اول: قم، مؤسسة آل البيت لإحياء التراث (عليه السلام)، 1416 ق) ص 97; يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 238 ـ 239; مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 3، ص 34; ابوالقاسم على بن هبة الله (ابن عساكر) تاريخ مدينة دمشق، تحقيق على شيرى (چاپ اول: بيروت، دار الفكر، 1418 ق) ج 21، ص 126 و 128. البته در اين كه معاويه دومين سفر حج خويش را در عصر حاكميتش در سال 50 يا 51 ق برگزار كرد، بين مورخان اختلاف است. ر. ك: طبرى، پيشين، ج 4، ص 179; ابن عساكر، پيشين، ج 59، ص 160 و ابن كثير، البداية و النهاية، ج 8، ص 142.
14. يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 238; طبرى، پيشين، ج 4، ص 224 و ابن كثير، همان، ج 8، ص 85.
15. انفال(8) آيه 75: «و اولوا الارحام بعضهم أولى ببعض فى كتاب الله».
16. يعقوبى در اين باره تصريح مى كند كه معاويه بعد از شهادت امام مجتبى(عليه السلام) مردم را به بيعت با يزيد فراخواند كه در اين ميان چهار نفر با بيعت مخالف كردند: حسين بن على (عليه السلام)، عبدالله بن عرم، عبدالله بن زبير و عبدالرحمان بن ابى بكر. عبدالله بن عمر در مخالفت با جانشينى يزيد گفت: اگر با كسى كه با ميمون ها و سگ ها بازى مى كند و شراب مى نوشد و كارهاى فسق و فجور را آشكارا انجام مى دهد، بيعت كنيم، چه عذرى در پيشگاه خداوند داريم؟ (پيشين، ج 2، ص 228).
17. ابن قتبيه دينورى، پيشين، ج 1، ص 194 ـ 196.
18. اين كه اين جريان در چه سالى اتفاق افتاده است، بين مورخان اختلاف است، ابن اعثم (پيشين، ج 4، ص332 و ابن عبد ربّه اندلسى، العقد الفريد، تحقيق على شيرى (چاپ اول: بيروت، داراحياء التراث العربى، 1409 ق) ج 4، ص 344) آن را در سال 55، ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 352 ـ 353، در سال 56 و مسعودى، مروج الذهب، ج 3، 35، در سال 59 ق دانسته است.
19. كنيه احنف بن قيس، ابوبحر و اسم او ضحاك است. او از بزرگان بصره و آن قدر آراسته به حلم و بردبارى بود كه ضرب المثل در عرب بوده است. شيخ عباس قمى، سفينة البحار (چاپ دوم: تهران، دار الاسوة، 1416 ق) ج 2، ص 474. شيخ طوسى وى را از اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اميرالمؤمنين(عليه السلام) و امام حسن(عليه السلام) شمرده است. ابوجعفر محمد بن حسن طوسى، رجال الطوسى، تحقيق محمد بن جواد قيّومى (قم، مؤسسة النشر الاسلامى، 1415 ق) ص 26، 41، 57 و 93. در جنگ جمل چون امير مؤمنان (عليه السلام) با شركت وى موافقت نكرد، حضور پيدا نكرد، اما در جنگ صفين در ركاب امير مؤمنان(عليه السلام) با معاويه جنگيد. در جريان قيام مختار، او به طرفدارى از مصعب بن زبير برخاست. احنف سرانجام در سال 67 ق در كوفه در گذشت و مصعب بر جنازه اش نماز گزارد. ابن عبدالبر قرطبى، الاستيعاب، ج 2، ص 271 ـ 272.
20. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 332; ابن عبد ربه، پيشين، ج 4، ص 345.
21. ضحاك بن قيس فهرى قرشى از بزرگان قبيله بنى فهر در روزگار خويش بود كه در فتح دمشق حضور داشت و ساكن آن جا شد. در جنگ صفين فرماندهى بخشى از سپاهيان معاويه را عهده دار بود. او سمت رئيس پليس معاويه را نيز داشت. ضحاك در سال هاى پايانى خلافت اميرمؤمنان(عليه السلام)، حمله ها و غارت هاى فراوانى را در عراق فرماندهى كرد. معاويه او را به پاس خوش خدمتى هايش، در سال 53 ق (بعد از مرگ زياد) والى كوفه كرد. بعد از كناره گرفتن معاويه از خلافت، ضحاك مردم دمشق را به بيعت با عبداللّه بن زبير فراخواند و روياروى مروان قرار گرفت. سرانجام چون بيعت عمومى با مروان شده بود، در محلى به نام «مرج راهط» نبردى ميان سپاه ضحاك و لشكر مروان در سال 64 ق روى داد كه به كشته شدن ضحاك منجر شد. (طبرى، پيشين، ج4، ص 104 و 410; مسعودى، مروج الذهب، ج 3، ص 97; ابن اثير، اسدالغابة فى معرفة الصحابة (بيروت، دارالفكر، 1409 ق) ج2، ص 431 ـ 432.
22. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 332.
23. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 188. ابن ابى الحديد مشابه اين جريان را به اختصار آورده است. او در اين گزارش، تنها به سخنان عمر و بن سعيد بن اشدق اشاره كرده است. ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغة، تحقيق محمد ابوالفضل ابراهيم (چاپ دوم: بيروت، دار احيا ء التراث العربى، 1387 ق) ج 17، ص 45 ـ 46.
24. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 333; پيشين، ج 4، ص 346; ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 352. اما ابن قتيبه نام اين شخص را «ابو حنيف» دانسته = (همان، ج 1، ص 192) و تعبير مسعودى در اين باره «مردى از قبيله ازْد» است (همان، ج 3، ص 36).
25. ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 352.
26. بقره (2) آيه 285.
27. ابن قتيبه دينورى، پيشين، ج 1، ص 188 ـ 194. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 333 ـ 334; مسعودى، پيشين، ج 3، ص 35 ـ 36; ابن عبد ربه، العقد الفريد، ج 4، ص 345 ـ 346 و ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 3، ص 352 اين جريان را به اختصار آورده اند.
28. مقاتل الطالبين (دوم: قم، منشورات الشريف الرضى، 1374)، ص 80 ـ 81.
29. ابو المؤيد موفق بن احمد خوارزمى (اخطب خوارزم)، مقتل الحسين، تحقيق محمد السماوى (چاپ اول: قم، دار انوار الهدى، 1418 ق) ج 1، ص 198.
30. يعقوبى، همان، ج 2، ص 220.
31. ابن قتيبه دينورى، پيشين، ج 1، ص 214; ابن عساكر، پيشين، ج 8، ص 231.
32. اين كه محتواى اين پيمان نامه چه بوده و طرفين آن چه كسانى بوده اند، مآخذ تاريخى متعرض آن نشده اند.
33. همان، ج 4، ص 344; طبرى نيز به چنين نامه اى اشاره كرده است. (پيشين، ج 4، ص 225).
34. ابومحمد احمد بن اعثم كوفى، الفتوح تحقيق على شيرى، دارالاضواء (چاپ اول: 1411 ق) ج 4، ص 334 - 335; ابن عبد ربّه، پيشين، ج 4، ص 346.
35. طبرى، تنها عزل مروان را از استاندارى مدينه بيان نموده وبه علت آن نپرداخته است (پيشين، ج 4، ص 173)، اما ابن عبد ربّه و ابن اعثم نوشته اند كه چون نامه معاويه به دست مروان رسيد، وى مردم مدينه را به بيعت با يزيد و جلوگيرى از وقوع فتنه فراخواند. (ابن عبدريه، پيشين، ج 4، ص 346، ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 334 ـ 335).
36. ابن قتيبة، همان، ج 1، ص 197 ـ 199.
37. همان، ص 199.
38. مسعودى، همان، ج 3، ص 37.
39. احقاف (46) آيه 17: «و الذى قال لوالديه افّ لكما».
40. چشم زاغ، ترجمه «زرقاء» است و زرقاء صفتى بوده كه به مادر مروان داده اند. از آن جا كه داشتن چشم زاغ، رنگ چشم روميان بوده، عرب آن را منفورترين و مبغوض ترين رنگ چشم مى دانست. از اين رو به عنوان تحقير و اهانت به صاحب آن، اين واژه را به كار مى بردند. (فخر الدين طريحى، مجمع البحرين، تحقيق سيد احمد حسينى (تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1367) الربع الثانى، ص 275، ماده «زرق» و مجلسى، بحار الانوار، ج 49، ص 252. ابن جوزى ذيل سخن امام حسين(عليه السلام) كه به مروان فرمود: «يابن الزرقاء الداعية الى نفسها بسوق ذى المجاز...» مى نويسد: اصمعى مى گويد: امّا گفته حسين(عليه السلام) (خطاب به مروان): اى پسر زنى كه در بازار ذى المجاز، مردان را به خود فرا مى خواند...، ابن اسحاق نقل كرده است كه مادر مروان، به نام «اميه» از زنان روسپى و بدكاره بود و مانند دامپزشكان، پرچم داشت كه با آن شناخته مى شد و به سبب آن، «ام حبتل الزرقاء» (زن بدكاره زاغ چشم) خوانده مى شد. ابن جوزى، تذكرة الخواص، تقديم سيد محمد صادق بحر العلوم (تهران، مكتبة نينوى الحديثة، [بى تا ]) ص 208. و مجلسى، پيشين، ج 44، ص 109 و ج 49، ص 253.
41.ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 335; ابن عبد ربه، پيشين، ج 4، ص 346 ـ 347 و ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 351 ـ 352.
42. ابن قتيبه، حاكم جديد را «سعيد بن عاص» دانسته است، اما با توجه به نقل ابن عبد البر و ابن اثير (كه مروان دو بار از حكومت مدينه عزل شده است، يكى در سال 48 ق كه بعد از وى سعيد بن عاص تا سال 54 حاكم مدينه بوده است و ديگرى بعد از عزل سعيد در سال 54 كه مدتى نيز حكومت مدينه را عهده دار بوده و سپس معاويه او را عزل كرده و اين بار وليد بن عتبه را به استاندارى مدينه برگزيد) و نيز اين نكته كه اقدامات معاويه درباره جانشينى يزيد از سال 53 شدت يافت، مى توان چنين نتيجه گرفت كه جريان ياد شده در بار دوم عزل بوده كه حاكم بعدى در اين صورت، وليد بن عتبه بوده است نه سعيد بن عاص.
43. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 199 ـ 200.
44. همان، ص 200 ـ 201.
45. روم (30) آيه 60.
46. ابن قتيبه دينورى، پيشين، ص 201 و با اختلاف در الفاظ. ر. ك: بلاذرى، پيشين، ج 5، ص 128 و شيخ طوسى اختيار معرفة الرجال (رجال الكشّى)، تصحيح و تعليق حسن مصطفوى (مشهد، دانشگاه مشهد [بى تا]) ص 48 ـ 49.
47. الولد للفراش و للعاهر الحجر.
48. ابن قتيبه دينورى، پيشين، ص 202 ـ 204. بلاذرى، پيشين، ج 5، ص 128 ـ 130. شيخ طوسى، پيشين، ص 49 ـ 1 و الطبرسى، الاحتجاج، تحقيق سيد محمد باقر موسوى خرسان (چاپ دوم: بيروت، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، 1410 ق) ج 2، ص 297 ـ 298.
49. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 201 ـ 202.
50. همان ص 204 ـ 205.
51. همان، ص 205 ـ 206، اما ابن اثير واكنش عايشه را در برابر وليعهدى يزيد چنين نوشته است: معاويه از دست حسين و يارانش به عايشه شكايت كرد. عايشه او را اندرز داد و گفت: شنيده ام كه آنان را به مرگ تهديد كرده اى. معاويه گفت: اى مادر مؤمنان! آنان گرامى تر از اين امر هستند، اما من و ديگران با يزيد بيعت كرده ايم. آيا نظر شما آن است كه بيعتى كه استوار شده، بشكنم؟ عايشه گفت: با آنان به نرمى رفتار كن كه به خواست خدا، به آن چه دوست دارى، گرايش يابند! معاويه گفت: چنين كنم. (پيشين، ج 3، ص 353). ابن اعثم نيز مشابه همين پاسخ را با تفصيل بيشترى آورده است ر. ك: پيشين، ج 4 ص 337.
52. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 206 ـ 207 و طبرى، پيشين، ج 4، ص 225 ـ 226. چنان كه ملاحظه مى شود در دو نقل ياد شده، از ديدار معاويه با ابن عباس سخنى به ميان نيامده است، هم چنان كه با اين كه عبدالرحمان بن ابوبكر جزء افرادى كه معاويه برايشان نامه نوشت، نيست، اما در دو منبع ياد شده، از وى سخن به ميان آمده است.
53. منظور معاويه، عمر و بن عاص بود كه پيامبر(صلى الله عليه وآله) او را فرمانده اين جنگ كرد و سپس ابوبكر، عمر و ابو عبيده جراح را به كمك او فرستاد. ر. ك: عبدالملك بن هشام، السيرة النبوية، تحقيق مصطفى سقا و ديگران (چاپ اوّل: بيروت، دار احياء التراث العربى 1415 ق) ج 4، ص 280.
54. عبارت متن چنين است: «.. بالمجمع عليه من الصواب؟». اما به نظر مى رسد تعبير صحيح اين باشد على المجمع عليه من غير الصواب؟
55. ابن قتيبه دينورى، پيشين، ص 208 ـ 209.
56. ابن اثير مى نويسد: صحت جريان ديدار معاويه با عبدالرحمان در صورتى است كه سال مرگ عبد الرحمان بعد از سال 53 ق دانسته شود. بنابراين، اگر سال مرگ وى را سال 53 بدانيم، اين جريان صحت نخواهد داشت (پيشين، ج 3، ص 335).
57. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 209 ـ 212.
58. ابن اعثم و ابن اثير با تفاوت هايى جريان اين مقالات را در مكه نوشته اند (ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 339 ـ 341 و ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 353 ـ 354). هم چنين بنا بر گزارش ابن اثير، پيشنهاد ديدار با معاويه، از طرف اين چند نفر بوده است: «معاويه چندان كه خواست خدا بود، در مدينه ماند، سپس راهى مكه شد و مردم به ديدار او آمدند. آن چند نفر گفتند: با وى ديدار كنيم، شايد از آن چه از او سر زد، پشيمان شده باشد. آنان را «بطن مرّ» با او ديدار كردند...».
59. همان، ص 212 ـ 213، ابن اعثم نيز با تفاوت هايى اين جريان را نقل كرده است (پيشين، 4، ص 343).
60. ابن عبد ربّه، پيشين، ج 4، ص 348 ـ 349 و ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 354 ـ 355.
61. ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 205.
62. همان، ص 210.
63. ابن اعثم، همان، ج 4، ص 336.
64. همو، الفتوح، ترجمه محمد بن احمد مستوفى هروى، ص 797.
65. مسعودى، پيشين، ج 3، ص 36 ـ 37:
66. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 331.
فان يأتوا برملة او بهند *** نبايعها اميرة مؤمنينا
اذا مات كسرى قام كسرى *** نعدّ ثلاثة متنافسينا
فيا لهفى لو انّ لنا أنوفا *** ولكن نقود كما عنينا
اذاً لضربتم حتى تعودوا *** بمكة تلعقون بها الخسينا
حشينا الغيظ حتى لو شربنا *** دماء بنى اميّة ما روينا
لقد ضاعت رعيتكم و انتم *** تصيدون الأرانب غافلينا
ابن اعثم، اين اشعار را مفصل تر آورده است ر. ك: ج 4، ص 330 ـ 331.
67. در متن گزارش، تعبير «فارسل معاوية ببُدرْة اخرى» آمده است كه با توجه به آن كه هر بُدْره (كيسه) در آن زمان شامل ده هزار درهم بوده و تعبير «اُخرى» نيز همين معنا را تأييد مى كند، در ترجمه فارسى تعبير به «ده هزار درهم» شد.
68. همان، ص 329 ـ 330.
69. يعقوبى، پيشين، ج 2، ص 220.
70. طبرى، پيشين، ج 4، ص 213.
71. ابن عساكر، پيشين، ج 21، ص 126 و ج 65، ص 406.
72. ابن اعثم، پيشين، ج 4، ص 329. مترجم كتاب الفتوح نيز در اين باره مى نويسد: «يزيد در آن سال [ سال شهادت امام حسن(عليه السلام) ] به زيارت مكه آمده به جهت تحصيل نام نيكو اموال بسيار در مكه و مدينه خرج نموده، دل ها به دست آورد و نام او به سخاوت و مروت در افواه افتاد.» (پيشين، ص 792).
73. چنان كه وقتى او خوددارى على(عليه السلام) را از بيعت با ابوبكر ديد، به حضرت گفت: اى پسرعمو، تو كم سن و سال هستى و آنان بزرگان قوم تو هستند. تو به اندازه آنان تجربه و آشنايى با امور (خلافت و اداره جامعه) را ندارى. ابوبكر از تو نيرومندتر است و كارها را از همه جوانب، بررسى و مورد نظر قرار مى دهد. پس امر خلافت را به او واگذار...(ابن قتيبه، پيشين، ج 1، ص 29).
74. سيد جعفر شهيدى، تاريخ تحليلى اسلام (چاپ بيست و يكم: تهران، مركز نشر دانشگاهى، 1376) ص 174.

گزارش 0
برای ارسال نظر وارد شوید و یا ثبت نام کنید.

comments نظرات

هنوز نظری ارسال نشده است.
جدیدترین محبوب ترین داغ ترین
تمام حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیئت حضرت ابوالفضل روستای دشت رزم می باشد.