کربلایی امیر کوهستانی

۱۲ خرداد ۱۴۰۲ 311 0 نظر

متن روضه امام حسن مجتبی علیه السلام

.

.

 

میریزه اشکام آخه دست من نیست

غمی مثه غربتِ تو وطن نیست

 

با اینکه اهل بیت همه غریبن

هیچکی غریب تر از امام حسن نیست

 

غربت آقام انقدر وسیعه

که میزنه آتیش به جون شیعه

 

براش بمیرم زائرای قبرش

کبوترای خاکیِ بقیعه

 

دنیا نمیخواست راحتش بذاره

از در و دیوار غم براش بباره

 

تو همه چی شبیه مادرش شد

حتی تو خونش امنیت نداره

 

این نوه ی پیمبره مدینه

با جگر پاره روی زمینه

 

آخه کجا دیدید که روزه داری

روزش رو وا کنه با زهر کینه

 

یه روز خوش ندیده تو حیاتش

سَمّی که خورد از غما داد نجاتش

 

داره میسوزه و میون تشتی

لخته به لخته ریخته خاطراتش

 

*اول کاری که امام حسن کرد،اون زنِ ملعونه رو‌گفت زود برو، قربون محبتت آقاجان!... فرمود: زود برو حسینم بیاد زنده ات نمیذاره...

 

اینقدر غریبِ،۳

چندبار زهرش دادن، 

زود گفتن‌ خواهرش زینب بیاد،

با عجله زینب اومد، زینب تشت و بیار

 

بی بی زینب خوشحال شد گفت: 

مثل دفعات قبل زهر رو بالا میاره،

 خواهر داره نگاه میکنه، 

یه وقت نگاه کرد دید پاره های جگر داداش، لبا خونیِ، سر رو آورد بالا

 

به سختی داره حرف میزنه...

 گفت: زینب راحت شدم، 

دیگه از حالا به بعد چشمم به مغیره نمی افته، ای وای ای وای

 زینب به سر و صورت زد،

 مگه میشه زینب حسین رو صدا نکنه! گفت: زود خبر بدید به حسین... بیاد،

 

 تا ابی عبدالله اومد 

دید امام حسن جگرش پاره پاره است،

 حسن رو بغل گرفت،

 آقای من! مولای من! 

چه بلایی سرت اومده؟ 

ابی عبدالله بغلش گرفت، سر امام‌حسن رو شونه ی حسین افتاد... 

 

چقدر خوبه که آدم این لحظه ها

 داداشش بغلش بگیره، صدازد:

 

 حسین‌جان! 

همه بچه هام رو به تو‌می سپارم ،

 حسین...داداش... گریه نکن داداش! 

 

اما فقط بهت بگم 

" لَا يَوْمَ‏ كَيَوْمِكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ" 

هیچ روزی مثل روز تو نیست...

.

.

اما... همین‌جا..

 یه سؤال دارم حسین جان! 

اینجا داداش حسنت رو تونستی بغل بگیری.... دوتایی دست رو‌ گردن هم انداختین....حرف میزدید،...ها

 

اما چی کشیدی کنار اون بدنی که دست نداشت ... چی کشیدی کنار بدن اباالفضل

 

گفت حسین جان

 میخوام بغلت کنم نمیتونم،

میخوام ببینمت چشمی ندارم ...

.

.

یادت باشه 

اکه حسین رو ‌تو‌گودال کشتن، اباالفضل رو هم‌تو‌ی گودال کشتن،

.

 گفت: حسین‌جان! 

من رو‌ سمت خیمه ها نبری،

به دو‌دلیل، 

 

یکی اینکه از روی سکینه خجالت میکشم.....یکی اینکه اگه من رو اینجوری از گودال بیرون ببری 

میفهمن بی علمدارشدی،

 میترسم به خیمه ها حمله کنن...

 

 

حسین ...*

گزارش 0
برای ارسال نظر وارد شوید و یا ثبت نام کنید.

comments نظرات

هنوز نظری ارسال نشده است.
جدیدترین محبوب ترین داغ ترین
تمام حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کربلایی امیر کوهستانی می باشد.