اوست عزّت دهنده
· هیئت علیاصغر (ع )
همهچیز برایم تازه بود، نهفقط من امیرحسین هم اینجا رو زیاد دوست نداشت، راستش آن روزها اصلاً نمیتوانستم قبول کنم.
تنها خاطرهای که ازآنجا داشتیم خبر شهادت دائیام بود،
اون روزها حتی اسم این شهر هم نمیتوانستیم درست تلفظ کنیم
فقط میگفتن توی «دیوان دره» با گلوله زد انقلاب شهید شده.
مادربزرگ از محل خدمت پسرش توی جهاد سازندگی خبر نداشت، معلوم بود دورترین جای که به ذهنش میرسید، شهرستانهای شیعهنشین اطراف خودمون بود،
راستش کسی هم باور نمیکرد تو اون شرایط حساس منطقه غرب کشور، دائی علیاصغر خودش داوطلبانه درخواست انتقالی کرده باشه و برای راهسازی ازینجا رفته باشه به یکی از شهرستانهای استان کردستان در فاصله بین سنندج و سقز.
تازه داشتم با همکلاسی هام جور میشدم، چندکلمهای همدست و پا شکسته کوردی یاد گرفته بودم، محرم داشت نزدیک میشد و بچههای محله خودمون از اصفهان مدام زنگ میزدن که؛
- کی میای؟ حاجی میگه امسال برای محرم برنمیگردی؟! یکم زودتر کارها رو شروع کردیم تو نبودی برای تعمیر چراغها برقکار آوردیم. سهروزه درگیره با کابلهای برقی که تو کشیدی، بیچاره نمیدو نه با بدبختی تیکه تیکه جم کردی و راهش انداختی. از حق نگذریم کل هیئت رو تو با پشتکار و اسرار و پیگیری هات راه انداختی، اگه تونستی یکم زودتر بیا حداقل برای چند شب آخر هم که شده بیا! میای دیگه! ها؟
- نه فک نکنم بتونم به بابا مرخصی نمیدَن، «سپاه» داره به روستاهای لب مرز امدادرسانی می کنه، مادرم هم که فعلاً درمانگاه صحرای به بچههای همون منطقه رسیدگی می کنه. باید بمونم داخل شهر شاید وسایلی چیزی خواستن یا فرصت شد چندساعتی برگردن اینجا استراحت کنن.
همه فکر و ذکرم شده بود برنامههای هئیت، دیوان دره هیئتی نداشت، بچههای شیعهای هم که قبل ما اومده بودن اینجا میگفتن مثل همه جای دنیا اینجا هم ایام محرم تو دلمون غصهداریم ولی هئیت نداره که توش مراسمی بگیرم.
حسینیهای هم نبود، اکثر مردم منطقه سنی مذهب بودن، روزهای که خیلی دلم میگرفت با امیرحسین میرفتیم مسجد محله «چهارباغ» نماز رو جماعت می خوندیم بعدش هم یه گوشه از مسجد چندساعتی قرآن می خوندیم. تو همون ساعتها چند تا جوان اهل سنت هم که صوت ما رو میشنیدن برای یادگرفتن و ختم جزء دوم قرآن بهمون اضافه شدن،
من قرآن خواندن رو از داییام یاد گرفته بودم، علاقهای هم به آموزش دادنش نداشتم خودم خیلی جاها مشکل داشتم.
تعدادشون زیاد شده بود طوری که دیگه تو اون مسجد نمیشد باهاشون کارکنم. البته ناگفته نمونه، بودن کسای که مخالفت میکردن و دوستنداشتن یک شیعه اونجا قرآن خواندن آموزش بده. چند باری هم مستقیم تهدیدم کرده بودن.
به خاطر همین هر وقت کلاس طول میکشید و به تاریکی میخورد امیرحسین رو زودتر میفرستادم برگرده خانه.
یه هفته مونده بود به شروع محرم، یه شب که بعد نماز مغرب از کوچههای تاریک و ساکت پشت مسجد بهطرف خانه های سازمانی برمیگشتم به محرم امسال فکر میکردم. داشتم حرفهای رو سَرهم میکردم که مامان رو راضی کنم کارش رو اینجا ادامه نده، حتی بابا رو، اونها با توانای که داشتن هر شهر بزرگی که میخاستن میتونستن خدمت کنند.
آخه چرا باید بیان اینجا با اون خاطره تلخ از دایی و اینهمه استرس، اون هم وقتیکه یه هیئت نداریم برای دل خودمونم که شده یه ساعتی اونجا باشم مراسمی بگیریم و روضه ای بخونیم.
خیلی دیروقت بود گهگدار صدای شلیک از اطراف شهر به گوش میرسید. داشتم به شهرک «سپاه» که قسمت غربی شهر بود و خانههای سازمانی که ما توش زندگی میکردیم نزدیک میشدم. قدم هام رو بلندتر برداشتم هنوز بارون دیشب توی چال و چولههای عمیق وسط کوچه جم شده بود، نور ماه رو تو هرکدامش می تونستم ببینم.
قرآنی که هرروز با خودم میآوردم، با مهر و سجاده لای یه پارچه سبز بسته بودم، مدام به این فک میکردم چی باعث شده پدر و مادرم اینجا بمونن و خدمت کنند، کردستان اون روزها طوری بود که درست نمیشد اعضای حذب و ضدانقلاب رو از مردم عادی تشخیص داد، یعنی تو ذهنم میگذشت که یکی از همانهای که مادرم تو درمانگاه سپاه بهش رسیدگی میکند، همونی باشه که چند سال پیش تو این منطقه داداشش رو شهید کرده، واقعاً سردرگم بودم اون روزها اصلاً نمیتونستم درکشون کنم هیچ دلیلی برای این کارشون نمیدیدم،
کمکم به ورودی خانههای سازمانی که الان ستاد فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان دیوان در ه است، نزدیک شدم بخاطر اینکه راهم نزدیکتر بشه چند تا از خانه ها رو دور زدم. قشنگ یادمه وقتی به سر کوچه خودمون رسیدم، یکی از پاسدارها رو پشتبام خانه امیرحسین بهم فرمان ایست داد، خیس آب شده بودم بارش بارون شدیدتر شده بود.
دستهام رو بالا بردم و گفتم صالحی نژاد هستم پلاک 12 جنوبی، از مسجد میام کلاس قرآنم دیر تموم شد. معلوم بود سرباز داخل شهری نبود، همه اون روزها همدیگر و تو تاریکی شب هم میشناختیم
پرسید چرا همین هیئت نزدیک نمیری؟! نمیدونی خطر داره نصف شبی راه افتادی تو کوچهپسکوچه؟!
اون واقعاً غریبه بود شهر رو. نمیشناخت از جیبش یه دستهکلید درآورد و گرفت طرف من
- یه جونی به اسم امیرحسین کلید هیئت رو داد گفت باید با پدرش برگرده تهران، پدرش عصری تو ورودی شهر تیرخورده بود، گفت کلید رو بده به صالحی نژاد بگو تا برمیگردیم هیئت و راه بیانداز وسایل ضروری هم تا اونجا که بتونم براش میفرستم.
بعد کلیدها رو انداخت طرف منو گفت؛
از بچههای سازمانی فقط تو توی شهرک نبودی پسر سرگرد محمد صالحی نژاد درسته؟!
کلیدها رو ازش گرفتم، اونها عجلهای برگشته بودن تهران هیچ کدوم از وسایلشون هم نبرده بودن. دست خودم نبود شروع کردم به جمعوجور کردن، همون شب اولین کارای برپا کردن یه هیئت کوچیک رو انجام دادم، چند تا کاغذ نوشتم، تاریخ زدم 24/3/67 هیئت علیاصغر، ضلع شرقی خانه های سازمانی شهرستان دیوان دره استان کردستان که این روزها دورتادورش ساختمان ستاد فرماندهی سپاه پاسداران شهرستان دیوان دره است.
الان 29 سال ازون روز میگزره، پدر امیرحسین شهید شد، امیرحسینم بعد یک دوره آموزشی یکساله برگشت همون منطقه برای خدمت کردن. همیشه تو هیئت می موندیم.
هرسال محرم هم برای برپائی عَلم و راه انداختن مراسمهای هیئت کلی شوق داشتیم، خیلی از بچههای که دیوان دره خدمت میکردند هیئت علیاصغر براشون قوت قلب بود. حتی الانم خیلی از رزمندگانی که اینجا جانباز شدن هرساله محرم میان اینجا، همه خانه های سازمانی رو تخریب کردن جز هیئت علیاصغر توی اون محل تنها خانه سازمانیه که هیچکس دلش نیومد پیشنهاد تخریبش رو بده، هیئت علیاصغر غیر همه تبرکهای که همه هیئتها دارن، یه خانه امن و آرومه برای به یادآوردن ایثار شهدای منطقه کردستان، پدرها، مادرها، دائیها، عموها، امیرحسینها و بزرگمردان دلپاک ایران اسلامی که بهفرمان پیر فرزانه برای خدمت به هم نوع اومده بودن و از سربلندی کشورشان دفاع کردن.
درسته هیئت علیاصغر جای خیلی کوچیکیه اما بیرقش 29 ساله بالا است و آدم هاش دل سرخی از سیاهوسفید زمانه دارند.
در قسمت های از متن نویسنده وقایع را از نو بازسازی کرده است
بر اساس گفته های خادمان هیئت علی اصغر با اندکی تغیرات ، در راه رضای خدا