هیئت الرسول(صل الله علیه و آله)

درباره ما

بسم الله الرحمن الرحیم

هیئت الرسول(ص) (دانشکده علوم قرآنی ملایر)

وقتی نام دانشگاه به میان می آید دیگر ذهن مان مجال نمی دهد و بی درنگ به سراغ هر چیز می رود جز هیئت، جز رفاقت، جز جنگیدن و دوشادوش هم عرق ریختن؛ و جز عشق و به قول بچه هیئتی ها: (( لا عشق الّا حسین ))

روزی که دفتر مرکزی دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم به تمام دانشکده های زیر نظرش دستور تأسیس هیئت الرسول را ابلاغ نمود، کسی فکرش را نمی کرد که با این تصمیم به ظاهر ساده، پَرِ پروازِ احساسات دانشجویان دانشکده علوم قرآنی باز شود و یک بار دیگر پرواز عقاب ها و ققنوس ها را به نمایش بگذارند.

دو سال از آغاز به کار رسمی هیئت الرسول گذشته بود امّا در عوض، هیئت به زنگ تفریح گروه های مختلف دانشکده تبدیل شده بود. غالب اوقات مراسماتش را بچه های بسیج برگزار می کردند ولی باز هم هیئت، هیئت نشده بود. نه اینکه هیئت نبود؛ یعنی تا هیئت شدن، خیلی فاصله داشت. صِرف خواندن یک زیارت عاشورا و سینه زنی و چندتا کار جانبی، نمی شد گفت که هیئت آقایی و سروری می کرد. شاید از نظر برخی، حتی ایرادی هم نداشت ولی هیچ هیئتی به صرف ظاهر، هیئت نمی شود. هیئت الرسول، آن روز همه چیز داشت؛ الّا یک چیز. یک چیز که شاید کمتر به چشم می آمد ولی شیرازه و عنصر اصلی میلاد یا بقای یک هیئت نیز همان بود و آن چیزی نبود جز... جز... روح. آری یک روح که برنامه ها را از یکنواختی و کسالت خارج سازد. یک روح که به مجموعه جان دهد و این شیر مرده را جانی دوباره برای غرّش های نکرده اش بدهد.

بچه های آن دوره از دانشکده فارغ التحصیل شدند و به دنبال ادامه زندگی خود رفتند. به جای آن ها تعدادی دانشجوی هیئتی جلو آمدند. حالا آن ها بودند و یک هیئت که مثل جگر زلیخا، تکه و پاره شده بود. تکه و پاره شده بود چون هر دفعه مثل غنیمت جنگی بین این و آن تقسیم می شد و هر کسی که دوست داشت، می آمد و برایش آقایی می کرد و می رفت. روزی که قرار شد مسئول بعدی هیئت انتخاب شود؛ همه متفق القول گفتند: عباس.

گفتند عباس تا تاریخ جدیدی بنویسند بر این سیمرغ زخمی، بر این ببر خسته، بر این تاریخ بی پایان...

عباس، چند ویژگی بارز بود. اول اینکه سابقه ی انجام کارهای فرهنگی را داشت. دومین ویژگی اش داشتن مقبولیت بین بچه ها بود. به هر حال هر چه که بود؛ برای تحقق یافتن آرزو های شبانه بچه های هیئت دانشکده آمده بود؛ تنها هم نبود؛ از قاسم و حمید و ابوطالب و مرتضی گرفته تا بچه های ترم پایینی، کنارش بودند. او آمده بود تا رویاها را به واقعیت گره بزند. آمدنش بیشتر شبیه به یک انقلاب بود. همراه بقیه اعضای هیئت، آمد تا طوفان به پا کند. با این همه هنوز عده ای به هیئت مثل گوشت قربانی نگاه می کردند.

اولین گام این بود که از دیگر گروه های دانشکده زهره چشم[1] گرفته شود که در جلسه ی تودیع و معارفه خادمین هیئت، عباس این کار را کرد. وقتی نوبت به صحبت او رسید؛ پس از مقدمه چینی اعلام کرد که هیچ مجموعه ی دیگری حق دخالت در امور هیئت را ندارد و اگر فرد یا گروهی علاقه ی به کمک فیزیکی دارد فقط تحت لوای هیئت می تواند این امر را انجام دهد و هیچ کس بجز خادمان هیئت حق دخالت در امور هیئت را ندارد.

با صحبت های عباس نَسَق[2] عدّه ای چیده شد. هرچند که به خاطر همین صحبت ها، اوایل کار مشکلات زیادی برای بچه های هیئت به وجود آمد ولی در عوض خیلی ها که خیالاتی برای هیئت داشتند، خیالاتشان را از ذهن شان پاک کردند.

محرم آرام آرام داشت فرا می رسید ولی هنوز خبری از سیاه پوش کردن حسینیه هیئت نشده بود. پارچه سیاه، کتیبه و... اندک اندک خود را آماده ی قیام می کردند. تقریباً همه چیز بود ولی هنوز برای جایگاه پشت سر مداح، طرحی به عنوان یک صحنه زیبا وجود نداشت. روزی که تصمیم به زدن صحنه شد، خیلی از گروه ها به بچه های هیئت گفتند: نمی توانید!!!

گویا آن ها فراموش کرده بودند که چیزی به نام شکست و ناتوانی در قاموس[3] و لغت نامه یک بچه هیئتی وجود ندارد. انگار فراموش کرده بودند که کار آقا امام حسین(ع) محال است که زمین بماند.

در میان آن فریاد نمی توانید ها و نمی شود ها؛ اعضای هیئت الرسول قیام توانستن را به خود و اطرافیانشان دیکته کردند.

به قول عباس که می گفت: "ماییم و نوای بی نوایی    بسم الله اگر حریف مایی."

((در نمازخانه))

عباس، با ژست خاصی دست به کمر به دیوارها خیره شده بود. قاسم نگاهی بهش کرد و گفت: چی کار می خوای کنی؟

_ به نظرت اگه کتیبه های پنج ضلعی رو دو طرف صحنه بذاریم و زیر شون چراغ ها رو قرار بدیم چطورمیشه؟

_ اوووووم! طرح جالبی ازش در میاد.

عباس نگاهی به جواد، حمید و ابوطالب کرد و نظر آن ها را هم پرسید. بچه ها هم از طرح راضی بودند. قاسم گفت: فقط یه جای خاص هم باید برای عکس آقا و امام در نظر بگیریم.

عباس با لبخند گفت: آره، حواسم به اونا هم هست. خیالت تخت.

صحنه آرام آرام بالا رفت. آرام امّا سریع همچون حرکت یک ابر.

در مراحل پایانی زدن صحنه کار خیلی سخت شده بود. از طرفی بچه ها به قسمت بالای کار رسیده بودند و نیاز بود که دو یا سه نفر پایین نردبان کهنه و قدیمی دانشکده را نگه دارند تا در حین کار تلفات ندهند و از طرف دیگر گاهی واجب می شد که دونفر از نردبان بالا بروند و از دو طرف روی آن بایستند. همه ی اینها به کنار، خستگی هم مزید علّت شده بود تا همه آیه ی یأس بخوانند. در این بین به ناگاه صدای عباس بلند شد.

_ بچه ها بسه دیگه. کم بگید نمیشه. تا اینجای کار اومدیم بقیه اش هم با یک «یاعلی» جمع می کنیم. برای ما کار نشد، نداره. ما باید بتونیم. ما انجامش می دیم ولو به قیمت جونمون.

قاسم هم ادامه داد: راست میگه بچه ها. درسته خسته شدیم و تا اینجا خیلی زحمت کشیدیم ولی دیگه آخرای کاریم و می تونیم تمومش کنیم.

عباس بلند داد زد: اگر ناتوانی بگو «یاعلی» !

در ابتدا صدای کم جانی از بچه ها بلند شد. عباس هم دوباره فریاد زد: اگر ناتوانی بگو «یاعلی» !

با این فریاد دیگه بچه ها به خودشان آمدند و یاعلی محکمی در جواب دادند و کار را به اتمام رساندند.

 حالا نوبت فاز بعدی برنامه بود. آری، انتخاب مداح و سخنران!

((جلسه شورای فرهنگی))

جلسه شورای فرهنگی دانشکده رسماً آغاز شده بود. عباس نیز به عنوان نماینده ی هیئت الرسول حضور داشت. او برنامه ها و کارهایی را که باید انجام می شد، بیان نمود. پس از لحظه ای رئیس دانشکده نگاهی به عباس انداخت و پرسید: مداح و سخنران مراسمات چه کسانی هستند؟

عباس، دستی در موهایش برد و نفس عمیقی کشید و با اعتماد به نفس گفت: راستش حاج آقا برای سخنران اگر اجازه بدید، از اساتید روحانی دانشکده استفاده می کنیم. برای مداحی جلسات هم خدا رو شکر بین بچه ها، هستند کسانی که سینه سوخته آقا باشند.

تا اون موقع کمتر اجازه می دادند که بچه های دانشکده در هیئت مداحی کنند؛ به همین خاطر بعد از این سخنِ عباس، سکوت خاصی در جلسه حکم فرما شد. عباس، بهت و سکوتِ حاکم بر جلسه را پاره کرد و ادامه داد: کاری به گذشته ندارم که از بیرون مداح دعوت می شد ولی در بین دانشجویان دانشکده، نیروهایی داریم که هر کدوم توی هیئت های دیگه دارند مداحی می کنند؛ اونوقت این کفر نعمت نیست که از این بلبل های اهل بیت(ع) استفاده نکنیم؟!!

ندای ما نمی توانیم های اعضای جلسه، گوش عالم و آدم را کر کرده بود. در نهایت عباس نگاهی به اعضا انداخت و تیر خلاص را زد: من تضمین می کنم و اگه مراسم خراب شد... کناره گیری می کنم.

((در نمازخانه و ساعتی قبل از آغاز هیئت))

شب شده بود. تنها توی نمازخانه منتظر بود تا عقربه ها، زمانِ آغازِ عاشقی را نشان دهند. روی دو کنده زانو، رو به قبله نشست و دستش را روی سینه اش گذاشت و به اربابش سلام کرد و اشک غریبانه ای از گوشه چشمش به زمین بارید.

_ السلام علی الحسین و علی علیِ بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.

ناگهان صدای هق هقش هم با گریه اش ترانه ساخت و با همان گرفتگی صدا ادامه داد: ارباب! تا اینجاش تلاش بچه ها بوده. ارباب! این حقیر توی دستگاه شما هیچی نیستم و آبرویی ندارم ولی شما رو به مادرتون قسم می دم که خودتون به جلسه نظر داشته باشید. آقاجان یه نگاهی به صحنه کنید؛ بچه ها چند روز درگیرش بودن. خودم شاهد بودم که برای مداحی امشب محمد و جواد چقدر تمرین کردند تا مشکلی پیش نیاد. آقا مبادا نظرتون رو از این جلسه برگردونید.

ساعت به وقت عاشقی یعنی رأس ساعت هشت شب رسید. هشت خیلی عدد عزیزی است. هم، زمان آغاز جلسات هیئت الرسول است و هم... (یا شمس الشموس! خدا را شکر که صاحب کشور مایی) و هم بی اختیار نوکر حسین را به یاد ضامن آهو می اندازد.

با خواندن زیارت عاشورای آن شب، برگ جدیدی در تاریخ هیئت رقم خورد. زیارت عاشورا، عاشقانه شروع شد تا لبیک های عاشقان اندک اندک به فریاد(( هل من ناصر ینصرنی[4]؟)) ارباب، برسند. پس از قرائت قرآن، سخنران هم آمد و در آخر سخنانش منبر را با یک روضه ی عاطفی به جواد و محمد واگذار کرد.

 

_   در روضه های آل عبا قد کشیده ام                                           این خانواده را، زِ ازل برگزیده ام

     همچون کبوتری که به دنبال دانه است                                      هرجا که روضه ای شده بر پا پریده ام[5]

جواد روضه را شروع کرد و نمازخانه زیر و رو شد. محمد هم در ذکر و نوا کم نگذاشت. کم کم سینه زنی آغاز شد و همه به دور عباس حلقه زدند. کمی آن طرف تر از حلقه ی اول، سعید و معین هم، آرام و با وقار سینه می زدند. سعید و معین هر دو از اهل تسنّن بودند ولی در جلسات خیلی مودب و به موقع شرکت می کردند. عباس به آرامی دستش را در جیبش کرد و سربند سبزش را در آورد. توی آن تاریکی خط طلایی رنگ ذکرِ «یا لثارات الحسین» سربندش چشم نوازی می کرد. حالا وقت عاشقی بود؛ حالا وقت باران بود؛ حالا وقت مُردن بود... آن شب با بقیه ی شب ها فرق می کرد. بعد از پایان مراسم و یک پذیرایی مختصر، رئیس دانشکده و بقیه ی اعضای شورای فرهنگی آمدند و از احسان و بچه های هیئت معذرت خواهی و تشکّر کردند.

پس از دقایقی همه رفتند و عباس در نماز خانه ماند. نگاهی به سوسویِ نورِ فانوسِ نفتیِ صحنه انداخت. سری تکان داد و لبخند ملیحی زد و گفت: بین همه ی عشقای دنیا؛ عشق است ابالفضل.

یک سال گذشت و هیئت، اندک اندک قد عَلَم کرد. دیگر، هیئت در دانشکده برای خودش یک مجموعه خودمختار و مقتدر شده بود. هیئت الرسول خود را آرام و روان معرفی کرد و استعدادهای  نیروهایش را به منصه ی ظهور گذاشت.

اندکی بعد با تلاش و اصرار بچه های هیئت الرسول، آن ها توانستند پرچم هیئت را روی پشت بام دانشکده بر افرازند. باز بچه هیئتی ها خوشحال بودند. خوشحال از اینکه هرشب نور قمر در پرچم هیئت شان متلألی[6] می گردد. حالا باد هم موافق هیئت الرسول می وزید.

براستی که هیئت الرسول(ص) علی رغم تمام تلخی ها و سختی هایش، راندهوو[7] و میعادگاه عشق است. به قول آقا سعید:

_   بسان یک بلم که روی موج دریا رفت                                        وز کرانه ی دریا به فتح دنیا رفت

     مسیر هیئت الرسول سوی فرداها                                            چه با شکوه رفت و بیرقی که بالا رفت[8]

آری، و بیرق بالا رفت و بیرق بالا ماند و بیرق بالا خواهد ماند. ان شاء الله...

(تقدیم به مادر پهلو شکسته ام که هرچه دارم از لطف و دعای اوست. به امید گوشه چشمی ... )

 

 

 

 

 

نویسنده: احسان باباپور

شماره تماس: 09169030866

قالب داستان: کوتاه

از طرف: هیئت الرسول

توضیحات: داستانی که خواندید، گزارشی از اتفاقات حقیقی بود که در آن تعدادی از اسامی تغییر یافته. آنچه که مطالعه فرمودید بیان چگونگی سامان گرفتن هیئت مذکور می باشد. لازم به ذکر است که هیئت الرسول دانشگاه علوم و معارف قرآن کریم در دانشکده های ذی ربط خویش در سراسر کشور، شعبه ای دارد که در داستان فوق به هیئت الرسول در دانشکده ی علوم قرآنی ملایر پرداخته شد. باشد که این داستان گامی در عرصه ی پیشرفت هیئات مذهبی برداشته باشد.

                                                                                                                              و من الله التوفیق...

 



1. نگاه خیره و غضب آلود کردن به کسی، خط و نشان کشیدن

2. تنبیه کردن، سیاست کردن

3. کتاب لغت

4. ترجمه: (( آیا کسی هست که مرا یاری کند؟ )). جمله ای امام حسین (ع) در روز عاشورا در دشت کربلا فرمودند.

5. شعر از احسان بمانی

6. درخشیدن، نورانی شدن

7. قرار، میقات، وعده ملاقات

8. شعر از آقای سعید احدی نژاد ( از شاعران هیئت الرسول(ص) )

تمام حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هیئت الرسول(صل الله علیه و آله) می باشد.